دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2402

تو عالم خودم بودم و داشتم برای یه کاری برنامه می چیدم 

 که یهو پیامش اومد رو صفحه گوشی  و نمیدونم از خجالت بود یا ناراحتی که ناخودآگاه جلوی چشمامو گرفتم

25 سال پیش تو دانشگاه ازش متنفر بودم از بس سر کلاساش و امتحاناش اذیتمون میکرد

بعد اینکه درسشو دو بار افتادم مجبور شدم برم تو دفترش و گفتم واقعا نمیتونم  پاس کنم و با گریه  اومدم بیرون و همون موقع .... رو تو راهرو دانشکده دیدم 

اولش صورتش از عصبانیت سرخ شد چون از نظر اون همه استادا عوضی و دخترباز بودند و الان با چیزی که از این پیرمرد دارم میبینم فکر میکنم  حق داشت!

با حرص گفت حالا که رفتی پیشش حتما پاس میشی شک نکن و همون هم شد و چقدر بهش پز دادم و بیشتر حرصشو در آوردم 

بیست و چند سال گذشت  تا دو سال پیش که جناب استاد اومد تو گروه بچه های دانشکده و فهمیدیم بیماره  و کم کم اون حس بدی که ازش داشتم کم و کمتر شد تا رسید به  اون قرار و تهرانگردی

و اتفاقا وقتی برای ... تعریف کردم که فلانی را دیدم و بقیه ماجرا یه جوری جواب داد که معلوم بود بازم حرصش گرفته و  تو دلم بهش خندیدم ولی فکر نمیکردم این شوخیا و ماجرای این پیرمرد اینقدر جدی بشه که الان اینقدر راحت ابراز علاقه کنه

به خودش که دلم نمیاد حرفی بزنم ولی میتونم برای....اسکرین شات بفرستم و اونو دق بدم  حداقل دلم اینجوری خنک بشه و یکمی بخندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد