دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2479

تصمیمم برای ترک کردنت جدی شده بود 

منتظر بودم کار نقاش تموم بشه و اثاث را بیارم 

هر روز میرفتم از مغازه ها چند تا کارتن میگرفتم و وقتی میرسیدم خونه انگشتام از کشیدن کارتن ها درد گرفته بود

تند تند وسایل را تو کارتن میگذاشتم و روشون مینوشتم چیا داخلشه و چسب میزدم و طناب پیچ میکردم بعد میرفتم لپتاپم را بر میداشتم و جزوه آموزشگاه را مینوشتم 

تازه با ق... قرارداد بسته بودم و باید جزوه تایپ میکردم و پاورپوئینت برای فیلمهای آموزشی تهیه میکردم و بقیه ماجراها 

با تمام حرص و عصبانیتم کار میکردم نه اشک میریختم نه غصه میخوردم فقط دلم میخواست زودتر از تو و اون خونه دور بشم

همه ی اینا را گفتم تا برای خودم یادآوری بشه از چه روزای سیاه و سختی گذشتم 

نظرات 1 + ارسال نظر
مادر تنها چهارشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:09 ق.ظ

عجب روزهای تلخی رو تجربه کردی. یادمه وقتی کار مامان و بابام به جدایی کشید بابا گفت یکماه فرصت داری جمع کنی و بری. هنوز بعد بیست سال هیچی نتونسته اون حجم بزرگ از غم رو لحظه لحظه هایی که داشت تا رسیدن روز موعود کم می شد رو از دلم بشوره ببره پایین. نمی دونم چرا با خوندن این پستت غمی به سنگینی اون روزها رو تو نوشته ات احساس کردم ......خوشحالم که اون روزهای تلخ رو پشت سرگذاشتی....

دوست عزیز ببخش اگه ناراحتت کردم فقط ما که این لحظات را تجربه کردیم تلخی این چند خط را میفهمیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد