دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2325

مامانم همبازی خوبی بود حتی بهتر از خواهر بزرگه 

تو بچگی که خاله بازی و لگو بازی بزرگتر هم که شدم یه قل دو قل و دبرنا و تخته و ورق و اسم فامیل بازی می کردیم 

انشاهام را همیشه خواهرم می نوشت و یه روز که شیف عصر بودم و خواهرم مدرسه بود یادم افتاد انشا ننوشتم و مامانم برام نوشت یادم نیست چی بود ولی درباره چوپان دروغگو بود و اینقدر ا اون انشا کیف کردم که هنوز لحظه خوندش یادم مونده

یه دوره هم علاقمند به رمان های تاریخی شده بودیم و مامانم کتابهایی که می خوند را ریز به ریز برام تعریف می کرد شاید اون موقع حوصله ام سر می رفت ولی یادآوری خاطره اش برام شیرینه

و الان وجودش در دنیای مجازی و قدم به قدم پیشرفتش قشنگه و با هر کار جدید ی که یاد می گیره کیف می کنم 

و جدیدا وقتی  تو استوری برام کامنت میذاره  کلی تو دلم قربون صدقه اش میرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد