دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2537

پدر و مادرش جدا شدند 

بچه با پدرش زندگی می کرده پدر رفته خارج بچه مونده پیش پدربزرگ مادربزرگ 

مادر را آخر هفته ها می بینه 

مامانش میگه اوضاع بچه خوبه و زن عموش که خاله اش هم هست هواشو داره 

بعضی وقتها با چشم اشکی میاد مدرسه 

امروز با هق هق اومد پیشم میگم دوباره چی شده گفت خانم حالم خیلی بده یکمی بغلش کردم تا آرومتر شد گفتم حالا بگو چی شده گفت مامانمو می خوام 

یادم به گردو افتاد و اشکام سرازیر شد

 جوری که بچه از شدت تعجب  ساکت شد چشماشو پاک کرد و منو نگاه می کرد 

گفتم امروز 1 شنبه است 4 شنبه هم که تعطیله  2 روز دیگه مامانتو می بینی یکمی دیگه تحمل کن 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد