دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2543

چند تا دختر رفته بودند کنار باغ مخفی ام و از پاییز خوشگلش عکس می گرفتند 

حسودی ام شد 

باغ خودمه چند ساله دارم گذر عمرم را کنارش ثبت می کنم

وقتی درختای نیمه جونش از دیوارای کاهگلی سرک کشیده و بهار را دیده  و شکوفه کرده

روزای تنهایی و در قفل شده اش 

طوفان درش را از جا کند 

 در را گذاشتند ولی این دفعه قفل نکردند رفتم داخلش و با درختاش از نزدیک سلام احوال کردم

حتما تو این باغ عشقی جون گرفته

درختا حکایت های قشنگی دارند تعریف کنند 

دوستش دارم و نمی تونم ببینم کسی دیگه بهش نزدیک میشه 

دخترا رو صدا کردم  بهشون گفتم اونجا سگ داره مراقب باشند 

خیلی ترسیدند و با وحشت فرار کردند هم خنده ام گرفته بود هم دلم خنک شده بود عذاب وجدان هم  گرفتم 

از من همچین کاری بعید بودولی خوب کردم 

بهشون گفتم من تازه اونجا بودم الان سگی نیست ولی ممکنه بیاد ولی دیگه ترسیده بودند و فقط فرار می کردند

اگه نمی گفتم میومدند بهار خوشگلش هم می دیدند

دروغ هم نگفتم خودم یه بار دیدم یه گله سگ می رفتند اون طرفی 

حالا  دیگه دخترا نزدیک باغ هم نمیشن منم از ترس سگها کمتر میرم ولی باغم برای خودم می مونه 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد