دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2544

دوست نداشتن را یادت نمیاد

منم که جونمو برات می دادم 

پس چرا از هم دور  شدیم؟


نظرات 1 + ارسال نظر
R.t دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:44 ق.ظ

در انتظار باران هستم تا بیاید و دلم را در زیر ناودانی بگیرم و زنگارهایش را بشورم. منتظر بارانم در پاییزی که شوقی در جانم نمی افروزد. دیشب خواب باغی را دیدم که نامش، خزان بود. درختان می گفتند ما همیشه لباس پاییزی پوشیده ایم و دست هیچ فصلی به اینجا نمی رسد. در خواب دلم خواست یکی از همان درخت ها باشم و تا ابد، لباس پاییزی خودم را به رخ باد و باران و آفتاب بکشم. وقتی بیدار شدم، دلم خواست چنین باغی را ببینم و اکنون پاهایم، رمقی ندارد و دل، مشتاق و پریشان است. در چند قدمی آن باغ هستم. سستی پاهایم را چه کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد