دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2401

از کیش میومدیم اون موقع شدیدا ترس از پرواز داشتم و همون اول سفر حالم بد شد 

یه مهماندار آقا که از خوش تیپیش نگم اومد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم بله 

اصلا براش مهم نبود تو کنارم نشستی و نگات هم نمی کرد 

دوباره اومد گفت انگار حالتون خوب نیست خجالت کشیدم بگم ترسیدم و گفتم سردرد دارم گفت مسکن بیارم گفتم نه نمی خورم 

رفت و یه پتو آورد 

حالا ترتیب اتفاقات و مکالمه ها یادم نیست ولی همین چیزا بود 

که خیلی مهم نیست ولی عصبانیت تو و سکوتت از همه مهم تر بود که هر وقت یادم میفته کلی می خندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد