دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

تمام روز قدم به قدم همراهم بود 

تو گوشم می گفت 

تو خسته ای دیگه نمی خوای زندگی کنی 

چرا داری کتاب گوش میدی چرا داری زبان می خونی تو قرار نیست زندگی کنی شاید تا یه ساعت دیگه توورو با خودم بردم 

می بینی دستت درد گرفته قلبت تیر می کشه همون ارثیه خانوادگی 

من دارم باهات میام سرکلاس همونجا که سرت تیر کشید همونجا که به شاگردت گفتی خدا منو بکشه که راحت بشم از دست شما همونجا دستت را بده تا  برای همیشه خلاص بشی 

همونجا که حوصله نداری خیابون را نگاه کنی  پشت سرتم و منتظرم برگردی طرفم 

 مامانت با شک ازت می پرسه خوبی؟  راستشو بگو و خداحافظی کن 

 گردو ازت می پرسه خسته ای بگو که داری با من میای 

...

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی شنبه 14 دی‌ماه سال 1398 ساعت 11:22 ق.ظ

یا ابرفرض

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد