دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

۲۵۱۸

۱)میگه دعا کن مادر شوهرم بمیره تعجب می کنم و دلیلشو می پرسم سر دردلش باز میشه و در نهایت به این نتیجه می رسم که باید دعا کنه شوهر احمقش بمیره ولی دلداری میدم و میگم صبر کن و الکی از طلاق می ترسونمش 

۲) از طرف بهداشت اومدند برای چکاپ ازش  می پرسند با همسرت زندگی می کنی؟میگه دارم طلاق می گیرم شاخ در میارم و فکر می کنم لابد دعوای زن و شوهریه 

از اتاق میایم بیرون انگار متوجه تعجبم شده تو  گوشم میگه شوهرم بهم خیانت کرده 

تند تند تو ذهنم سن شوهرش را حساب می کنم پسرش که چند وقت پیش ازدواج کرد چند ساله بود پس باباش حدودا چند ساله است 

میگه با یه دختره که ۲۰ سال از خودش کوچیکتره 

حالت تهوع می گیرم میگم به آینده دخترات فکر کن و با عجله تصمیم نگیر وبازم از سختی های طلاق می گم 

دقیقا نمی دونم چرا دروغ میگم چرا بهشون نمیگم طلاق در مقایسه با اون زندگی های کوفتی چه نعمتیه

هیچکس به خاطر حرف من نمیره زندگی چندین و چند ساله اش را خراب کنه ولی بازم دلم نمی خواد برای طلاق به کسی انگیزه بدم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد