دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2583

داشتم می رفتم سفر با یه مینی باس سفید بین راه پیاده شدیم بالا را نگاه می کردم ابرا رفتن کنار یه کوه خیلی بلند و برفی بیشترشبیه یه دیواره بود ولی قله نوک تیزی داشت ذوق زده شدم انگار هیمالیا بود و اورست را می دیدم ماشین تو یه جاده ی باریک بود

آدمها عجیب غریب بودن یه گروه سرباز مدل پلیس های هند یا پاکستان یه جور عجیبی می دویدن چسبیدم به دیوار که به من نخورند گردو هم بود بقیه اش هم یادم نیست 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد