دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2591

مسافرت بودیم  یه جای کویری شاید تفت 

صبح می خواستیم بریم ادامه سفر شاید یزد  

 نمی دونم کیا تو ماشین آقاجون بودند کلی تلاش کردم اون آدمها را تو ماشین  با فاصله بچینم کرونایی نشیم  ماشین روشن شد در رابستم تا بعد سوار بشم ولی رفتن و نفهمیدن من بیرونم دنبالشون دویدم دیوارا کاه گلی و خرابه بود وارد یه بلوار شدم دیگه ماشین پیدا نبود کیف و گوشیم تو‌ ماشین بود همش فکر می کردم بقیه نفهمیدن من سوار نشدم بغل دستیم که انگار خواهر یا برادرم بود چرا نمیگه جای من خالیه

دنبال یکی میگشتم گوشی بگیرم یه جاهای ترسناکی بودو آدمهای عجیب غریب 

یهو گردو  همراهم بود یه دختر اومد رد بشه بهش  گفتم ببخشید میشه با گوشیتون تماس بگیرم  یادم افتاد گردو گوشی داره 

دیگه تنها نبودم بقیش مهم نبود 

اگه برای مامان تعریف کنم میگه بهتر که جا موندی و سوارماشین مرده نشدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد