دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2638

اول کرونا که آسمون ابری شد و رعد و برق زد خواب بودم و تو خواب خودمو جای عجیبی می دیدم با یه آسمون سیاه و تو خواب می گفتم پس همه چی فیلم بود و واقعی نیست 

بعد اون هر دفعه رگبار گرفته که از شانس امسال بارونی ترین بهار را داشتیم ناخودآگاه از واقعیت دور میشدم و حس بلاتکلیفی بدی داشت

تا اینکه یه بار وسط رگبار رفتم فروشگاه خرید کنم و مردم را که دیدم از اون حال در اومدم و از بارون لذت بردم 

الان هم باید برم بیرون تا بفهمم کی هستم و کجام و از اون دنیایی که نمی دونم کجاست برگردم 

فقط منتظرم این ناهار مسخره ای که خوردم یکمی هضم بشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد