دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2670

رفتم پشت بوم و دیدم همسایه تو پله آت و آشغال گذاشته بلند غرغر کردم که بشنوه چون از تذکر دادن خسته شدم بعدپشت تلفن  داشتم برای مامان تعریف می کردم سر گلایه اش باز شد و گفت اون بالا کاروانسرا درست کردندشبی ۱۰ نفر از این پله ها میره بالا بهشون اینو بگو اونو بگو 

از اون مدلهایی که همیشه عادت داشت ما را شیر کنه برای جر و بحث هایی که هیچ وقت خودش از پسش بر نمیومد و به شدت نسبت به این مدل حرف زدنهای مامان حساسیت دارم و بدم میاد 

 گفتم مامان خودشونند که هی میرن بیرون و میان اگه آدم زیادی تو خونه بود صبح باید از خونه می رفتن بیرون  پرواز که نمی کنند ولی می بینی که نفر اضافه از خونه خارج نمیشه گفت حالا  چرا ازشون دفاع می کنی گفتم مامان  اون ریخت و پاشی پله ها یه چیزیه که قابل دیدنه و باید بهش اعتراض کرد ولی نمی تونم به مردم بگم چرا مهمون دارید  مهمونایی که نه دیده میشن نه سر و صدا دارن  چی بگم بهشون دیگه عصبانی شد و گفت چرا دم غروب آفتاب داری با من اینجوری می کنی و تلفنو عصبانی قطع کرد از اون موقع دارم فکر می کنم مگه دم غروب چی میشه که  همیشه ازش وحشت داشته و مگه من چیکار کردم جز اینکه نخواستم توهمش را بپذیرم

و البته این از علائم pms می تونه باشه که راحت مامان را نقد می کنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد