دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2672

  روزای آخر خرداد بود 

ازیوگا برمیگشتم و یکمی از  استرسی که اون روزا داشتم کمتر شده بود تو تاکسی بودم که یهو تصادف کرد جوری که نزدیک بود ماشین چپ کنه ماشین داغون شد ولی هیچکس طوریش نشد از ماشین پیاده شدم و زدم زیر گریه و پیاده رفتم سمت سید خندان تو کوچه ها الکی می چرخیدم و از کنار موسسه ... رد شدم قبلش چند تا آموزشگاه سر زده بودم برای تدریس گفتم اینجا هم برم 

برای شروع زندگی جدید همه ی پس اندازمو داده بودم چند تا از وسایل ضروری خونه هم باید می خریدم و پس اندازم رفته بود زیر صفر 

با همون حال بد رفتم بالا و گفتن عصر بیا که دمو بگیریم 

یک سال بود منتقل شده بودم ابتدایی و از فیزیک دور بودم ولی اینقدر به کار خودم مطمئن بودم که لازم ندونستم که کتابها را مرور کنم

 اون روزا داشتم اسباب اثاثیه را کارتن می کردم و آماده بودم برای جدایی 

رفتم خونه، خان کلوچه خونه بود نه سلامی کردیم نه حرفی ،رفتم تو اتاق و مشغول جمع آوری وسایل شدم و عصر دوباره رفتم سید خندان 

وارد که شدم نسیم را دیدم همکلاسی دوره دبیرستان که به شکل عجیبی هنوز تو زندگیمه جوری که بعضی وقتها که میبینمش شک می کنم خودشه یا توهمه

ما فقط یک سال همکلاسی بودیم و بعد خونشون را جابجا کردن و همو ندیدیم تا سال اول ازدواجم تو اتوبوس دیدمش و دلم نخواست باهاش حرف بزنم و رومو برگردوندم و این دیدارهای اتفاقی چند بار تکرار شد تا آخر یه بار تو اتوبوس کنار هم نشستیم و مجبور شدیم سلام علیک کنیم 

و خودشو کشت اینقدر ازم اطلاعات گرفت و منم پرسیدم و البته الان هیچ کدومش یادم نیست  

 اون روز تو موسسه فهمیدم نسیم هم اومده برای تدریس فیزیک 

اول اون رفت برای مصاحبه بعد من و البته  تدریس نکردم چون وقتی کنار تخته ایستادم هیچی یادم نمیومد و مغزم کاملا پاک شده بود یه خانم و آقا تو اتاق بودند و شروع کردن به سوال پیچ کردن و من سخت ترین لحظات شغلی را گذروندم چون هیچی یادم نمیومد و در نهایت گفتم روز بدی داشتم  و حالم بده اونا هم با پوزخند خداحافظی کردن نسیم نرفته بود مونده بود ببینه نتیجه ی مصاحبه ی من چی میشه و گفت پذیرفته شده و اونجا تدریس می کنه 

  آخرین بار چند ماه پیش تو اداره دیدمش سلام که نکردیم هیچ دلم می خواست خفه اش کنم تا برای همیشه از نحسی اش راحت بشم الانم حس می کنم یه روزی گذرش به اینجا می رسه و چه بهتر که بدونه ازش متنفرم 

بعد اون ماجرا تو یه موسسه ی بهتر کلاس گرفتم و تدریس فیزیک را تا یک سال بعد ادامه دادم ولی دیگه دبیر قبلی نبودم و یه نفرت و اجباری پشت کارم بود و یه تردید درباره ی خودم 

روزای سخت جدایی تموم شد فیزیک هم گذاشتم کنار و خودمو غرق تدریس ابتدایی کردم و هر چی رفتم جلو بیشتر علاقمند شدم ولی یه چیزی همش پشت ذهنمه که نکنه کارم بد بود 

وقتی با همکلاسیای دانشگاه حرف می زدم باز اون فکره پررنگ می شد تو دانشگاه همشون زودتر و راحت تر درس را تموم‌ کردن، باهوشتر بودن یا درس خوان تر؟ ولی من که فیزیک را دوست نداشتم و  درسی هم  نمی خوندم و مطمئنا همه ازم درس خوان تر بودن 

همشون ارشد خوندن ،از من باهوش تر بودن یا با اراده تر؟ من برای ارشد فقط یک بار جدی تلاش کردم و نتیجه هم خیلی خوب بود و بقیه اش برمیگرده به نصفه گذاشتن کارام 

الان من معلم ابتدایی شدم و اونا  همه دبیرستان تدریس می کنند حتی تیزهوشان، از من باهوش تر بودن یا خوش شانس تر؟من مجبور بودم بیام ابتدایی و قبلش هم دبیر خوبی بودم و الانم آموزگارخیلی خوبی هستم 

رسیدیم به تدریس مجازی کاری که ازش تجربه ای نداشتم و می خواستم خوب انحام بدم  هی فیلم می گرفتم و کار خودمو نمی پسندیدم

 و استرس اینو داشتم که نکنه کار بقیه از من بهترباشه 

 تا اینکه امروز یه نمونه ازتدریس مجازی یکی از همکلاسیا  که تیزهوشان درس میده را دیدم

درجواب تمام  افکار منفی که این چند سال درباره ی خودم داشتم فقط می تونم بگم خاک بر سرم که اینقدر خودمو دست کم می گیرم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد