دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2683

پدرم سحر خیز بود و بیشتر پیک نیک و سفرامون صبح زود و راس ساعت مشخصی شروع می شد شب قبل ساعت حرکت مشخص می کرد و راس اون ساعت همه تو ماشین نشسته بودیم و مامان که خیلی خونسرد بود و همه ی کارها را می گذاشت برای لحظه ی آخر با این اخلاق پدرم مشکل داشت و اصولا اول سفر بداخلاق و خسته بود 

قشنگی ماجرا به اینه که تعیین ساعت مشخص برای هر خروج از خونه تو‌خانواده ی ما عادت شده

الان که بی خوابی زد به سرم  رنگ آسمون و صدای قمری و گنجشکا حس اون موقع ها را تازه کرد رفتیم شمال صبح زوده و می خواهیم حرکت کنیم و بریم یه شهر دیگه ساعت حرکت ۶ صبح ساعت بیدار شدن ۵ صبح تا ۵.۵ وسایل را جمع می کنیم کتری جوش اومد فلاسک را پر می کنیم تا ۵.۴۵ یخچال را خالی می کنیم تا ۵.۵۵ وسایل را می چینیم تو صندوق و باربند را می بندیم تا ۶ اتاق را تحویل می دیم و حرکت 

موسیقی پس زمینه صدای گنجشکا ولی با ولوم پایین تر

گنجشکا امسال وحشی تر. از قدیم شدن

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان چیچیلاس دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 08:20 ق.ظ http://Mamachichi.blogsky.com

سلام یه عالمه از پستاتو خوندم یاد دوران طلایی وبلاگ نویسی به خیر کلی دوست پیدا کرده بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد