دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2791

مامان داره خاطرات تولد... را مرور می کنه از من می پرسه تو ‌هم اومده بودی بیمارستان؟میگم نه من چه جوری با یه بچه کوچیک زر زرو می تونستم بیام 

... میگه من بودم و با آقاجون پایین نشسته بودیم 

یهو غم عالم می ریزه تو دلم چرا این داغ هیچ وقت کهنه نمیشه 

چرا نموند که بزرگ شدن بچه هامون را ببینه

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:59 ب.ظ

خدا رحمتشون کنه آقاجونت رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد