دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2794

یه کولی میومد کنار در چوبی خونه مادربزرگ شاید هم چند نفر بودن 
بهشون می گفتن غربتی 
 سیخ و چاقو می فروخت یه بچه هم داشت 
ازش می ترسیدم و دوست داشتم زودتر بره 
سر خودمو با بازی گرم می کردم که نبینمش و حتما مادربزرگم که عادت داشت به همه کمک کنه بهش غذا و لباس می داد که اینقدر طولانی  می موند 
بعدا تو کتاب کولی کنار آتش درباره شون خوندم و برام جالب شدند 
تو سفر بوشهر رفته بودیم سرای ملک را ببینیم راننده گفت کولی ها اینجا ساکن شدند  پیاده نشید و از داخل ماشین ببینید 
در بزرگ ساختمون نیمه باز بود و یه پیرزن ترسناک  اونجا ایستاده بود و  به ما نگاه می کرد
چرا بهشون فکر می کنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد