دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2832

تو خوابم ... دفترمو خوند 

خونه پدربزرگ بودیم قرار بود بریم عروسی کلافه بودم و هی از این اتاق به اون اتاق می رفتم که دیدم... نشسته و یواشکی دفترمو باز کرده سرش جیغ کشیدم چیکار می کنی چرا به وسایل من دست زدی اونم خیلی عصبانی گفت پس تو یکی دیگه را می خواستی گفتم آره و دیگه رفتم تو فاز شوخی اونم ول نمی کرد و دیگه من هر کاری می کردم یه متلکی می گفت 

خوابش عجیب بود مرده ها نبودند و بچه ها بودند گردو هم بود و همین سن الان بود ما داشتیم آماده می شدیم برای عروسی ولی مرد ها تو هال داشتن شام می خوردن با مامان درباره ی یه جایی حرف می زدم که یه برکه بود و کنارش درخت بود و تو همون خواب خیلی واقعی اونجا را می دیدم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد