دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3075

اون شب کذایی هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فرداش که من و بچه ام ویرون بودیم  زنگ زد و گفت مهمونی بودم ولی  دیگه برام مهم نبود کیه کجاست چی میگه چون کل اون خاندان را ریختم تو زباله دونی ذهنم حالا بعد ۴ سال زنگ زده حال و احوال منم اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده جوری باهاش حرف زدم انگار هنوز مادر شوهرمه و چند روز پیش همو دیدیم و هیچ اتفاقی نیفتاده گفت حلال کن فکر کردم  چیو حلال کنم  همین که عذاب وجدان داره و فکر می کنه به حلالیت طلبیدن نیازه براش بسه پس تو همون جهنم خودش بمونه که بخشش من و خدا کمکش نمی کنه و خیلی محترمانه خداحافظی کردم و با عجله رفتم که به دورهمی خونه مامان برسم گفتم حدس بزنید کی زنگ زده هر کسی یه چیزی گفت و وقتی گفتم کی زنگ زد مامانم کٍل کشید و دست زد و من با تعجب و عصبانیت نگاش کردم 

دنیای عجیبیه آدمها عجیبن زندگی من عجیبه 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد