دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3076

 از یه قرار عاشقانه اومدم خونه البته عاشقانه برای کسی دیگه وگرنه من که تمام مدت به این فکر می کردم که این کافه چرا چیز کیک نداره بعد با کله پله ها را هشت تا یکی اومدم بالا تا برسم به دسشویی بعد فکر می کنم شام هات داگ بخورم یا پیتزا و فکر می کنم کاش فندق بیشتر گرفته بودم و فکر می کنم بشینم حساب کتابم را بنویسم و فکر می کنم شام امشب را بخورم وزنم می رسه به ... و فکر می کنم با دوستام هم برم همین کافه و آلو مسما بخوریم و فکر می کنم چرا عینکم را گرفتم از اون دستمال صورتی ها نذاشت تو قاب عینک  و هزار تا فکر مسخره ی دیگه که حتی در یک ثانیه اش هیچ مردی نقشی نداشته اون وقت بقیه به چی فکر می کنند
چرا هنوز منو نشناختن
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد