دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3122

مامان یه خاطره تعریف می کنه از اون روزا که آقاجون بود میگه عادت داشت وقتی می رسیدیم اول صندوق را خالی می کرد یا کفی ماشین را می تکوند بعد میومد بالا 

یه لحظه سفر زمان کردم  هوا  همونقدر بهاری و قشنگه من یه دختر بچه ده ساله ام خوشحال از همه چی دور از هر غمی

 با تمام وجود دلم خواست برگردم به اون روزا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد