دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3139

باد و طوفان شدید بود رفتم پشت بوم ببینم دیش ها تو چه وضعیتی هستند رگبار هم گرفت آنتن تلویزیون مامان کج شده بود بهش زنگ زدم ببینم تلویزیونیش قطعه جواب نداد رفتم پایین دیدم کفشاش نیست موبایلش هم جواب نمی داد وحشت کردم تو این هوا کجا رفته بود؟ یادم اومد که این مدت کرونا جز مغازه ... خانم جایی نمی ره سریع حاضر شدم چتر هم برداشتم و بدو رفتم سمت مغازه 

از همسایه سر کوچه پرسیدم مامانم از اینجا رد شد؟ گفت آره سرعتم را بیشتر کردم رسیدم دم مغازه 

... خانم نشسته بود ماسکش هم پایین بود مامان هم تو فاصله ی نیم متری اش نشسته بود با یه ماسک 

گفتم مادر جان مگه قرار نبود یه هفته بعد واکسن جایی نری و چتر را گرفتم رو سرش و آوردمش خونه 

تا دوز دوم را بزنه من پیر میشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد