دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3155

از دل درد بیدار شدم نشستم همه اینستاگرام و توییتر را زیر و رو کردم چند تا اذان شنیدم پنجره هر دو اتاق بازه و اینقدر خنکه که پتو را کشیدم سرم حتما تا چند دقیقه دیگه صدای ساعت مامان بلند میشه 

گردو از اون شبی که صدای شغال اومد دیگه پیش من می خوابه و همش یاد بچگیاش میفتم 

گنجشکا هنوز خوابن چند دقیقه یک بار از تو خیابون صدای موتور و ماشین میاد 

چند سال پیش که خونه خاله اینجا بود برای یه مراسم شبونه از تهران اومدیم اینجا نصف شب رسیدیم و تو همین اتاق خوابیدیم صبح با صدای پرنده ها و مرغا بیدار شدم بوی نیمرو میومد که خاله برای صبحانه درست کرده بود همه چی خیلی حس خوبی داشت یادم نمیاد آرزو کردم ولی این چند سال که اینجا هستیم بارها و بارها اون صبح دلنشین را تجربه کردم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد