دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

عید ۸۲ بود با خان کلوچه دعوام شده بود همه رفته بودند مسافرت کسی نبود برم خونه اش باید یه جوری حالمو خوب می کردم 

 گردو را برداشتم و رفتم سینما یکمی آروم بگیرم

قبل ازدواج  تنهایی سینما رفتن عادتم بود ولی اولین بار بود بعد ازدواج تنهایی می رفتم  اونم با یه بچه کوچیک شاید اولین سینما رفتن گردو بود نمی دونم 

یادم نیست چه فیلمی بود قبل خاموش کردن چراغها دیدم مشاور مدرسه که یک دختر مجرد سن بالا بود با یکی از دخترای پیش دانشگاهی اومدن ردیف جلوی من نشستن هر دو چادری بودن فکر کنم با هم سلام علیک هم کردیم تو مدرسه حس کرده بودم رفتار این مشاور با بچه ها عادی نیست ولی فکر می کردم به خاطر ذهن خراب منه ولی اون روز تو سینما مطمئن شدم معلوم نبود زیر چادر چیکار می کردن ولی یه خبرایی بود منم که حال خوشی نداشتم و حوصله نداشتم پیگیر بشم ولی تو شوک بودم و  به شانس بدم لعنت می فرستادم که چرا باید این صحنه را می دیدم ولی معلوم بود اونا با دیدن من مشکلی نداشتند یا هر چی!

بعد اون هم یادم نمیاد تو مدرسه چه برخوردی با مشاور داشتم 

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس باران دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1400 ساعت 11:49 ق.ظ

حالم بد شد! چرا چیزی نگفتین؟
اون دختر پیش دانشگاهی گناه داشت...

توضیح دادم که خودم شرایط روحی خوبی نداشتم چه اون روز چه روزهای بعد تو مدرسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد