« چشمم مونده به ره از تو نبود اثری عمرم شد سپری از تو نشد خبری »
بنان بسه
آهنگ را می بریم رو پلی لیست شماعی زاده و روز را شروع می کنیم
«دزسزتز دازارزمز دزسزتز دازارزمز»
دیشب نوشته چطوری الان نوشتم زابره .ظهر که بیدار بشه می نویسه چرا من اون موقع آرایشگاهم دو ساعت بعدش می نویسم از دست رعد و برق اون داره بورس را چک می کنه و سایت و ... دو ساعت بعد بوس می فرسته من اون موقع مراسم ختم هستم دو ساعت بعدش منم بوس می فرستم و این ماجرا ادامه داره تا آخر شب و بدون اینکه وقت همو بگیریم از هم با خبریم
انقباض های پریودی فقط شکمی نیست و حتی سلول های دستام و صورتم منقبض میشه
پزشکان و دانشمندان باید یه فکر اساسی برای این مرض بکنند
صدای گنجشکا و صدای بنان قاطی شده و من که تا شب هزار کار ردیف کردم و باید خوب می خوابیدم از صداها لذت می برم
زیر پیام معاون مدرسه اعتراض کرده بودم یکی از همکارا ریپلای کرد نوشت دقیقا و نوتیفیکیشنش اومد بعد شاد را باز کردم دیدم پاک کرده نوشته مطالب رویت شد
بدبخت پاچه خوار
از صدای رعد و برق زابراه شدم نشستم تو تاریکی پلی لیست بنان گوش میدم.چرا؟ چون جدیدترین پادکست بودو چیز دیگه پیدا نکردم سرمو گرم کنه
باد و طوفان شدید بود رفتم پشت بوم ببینم دیش ها تو چه وضعیتی هستند رگبار هم گرفت آنتن تلویزیون مامان کج شده بود بهش زنگ زدم ببینم تلویزیونیش قطعه جواب نداد رفتم پایین دیدم کفشاش نیست موبایلش هم جواب نمی داد وحشت کردم تو این هوا کجا رفته بود؟ یادم اومد که این مدت کرونا جز مغازه ... خانم جایی نمی ره سریع حاضر شدم چتر هم برداشتم و بدو رفتم سمت مغازه
از همسایه سر کوچه پرسیدم مامانم از اینجا رد شد؟ گفت آره سرعتم را بیشتر کردم رسیدم دم مغازه
... خانم نشسته بود ماسکش هم پایین بود مامان هم تو فاصله ی نیم متری اش نشسته بود با یه ماسک
گفتم مادر جان مگه قرار نبود یه هفته بعد واکسن جایی نری و چتر را گرفتم رو سرش و آوردمش خونه
تا دوز دوم را بزنه من پیر میشم
دیگه منو ... جان صدا می کنه ولی نمی دونم چرا برای من جان بودن خودش داره کم میشه
نباید اینقدر زود حوصلم سر می رفت ولی رفت
کابینتم به کم هله هوله ترین وضعیت ولی ترازو به بالاترین عدد در تاریخ زندگانیم رسیده
خیلی وقته به تقاص پس دادن و کارما و از هر دست بدی از همون دست پس می گیری و....اعتقاد ندارم و چقدر درگیری ذهنی ام کمتر شده
از کسی ناراحت میشم ،عصبانی میشم ، دلم میشکنه یا هر چی اگه بتونم که حقمو می گیرم اگه نتونم به جای اینکه حواله اش کنم به معنویات میگم بیخیال بره به جهنم و خلاص
انسان اولیه برای حل مشکلاتش نه دعا می خوند نه مثبت اندیشی و نه نذر و نیاز
خب طبیعت ما همونه چرا جفنگیات قاطیش کردیم
تازه انسان اولیه لباس هم نمی پوشید و نفرین زمین و آسمان بر مخترع لباس
میس کال های ناشناس را اول سیو می کنم ببینم کیه اگه آشناس خودم زنگ بزنم اسمها هم نمی دونم ۱ و نمی دونم ۲ و نمی دونم هزاره یا یک علامت سوال ،دو تا علامت سوال ،این کیه و ناشناس هم میذارم
یکی صبح زود ۲ بار زنگ زده بود با اسم کله سحر سیوش کردم و پروفایلش را دیدم کله سحر نگو جیگر بگو
میگه یه فکری برای این بیماری اسم بکن این بده که اسامی یادت نمی مونه میگم چه بدی داره خب هر چی سنم میره بالا تعداد آدمهایی که میشناسم بیشتر میشه حداقل سالی ۵۰ تا اسم دانش آموز اضافه میشه
قرار نیست مغزم همه آدمها را حفظ کنه
برای احوال پرسی هم دیگه دنبال اسامی نیستم میگم ، آقاتون حالش خوبه ؟خانمتون خوبن؟ پسر گلت چه طوره ؟دختر خانمت چه می کنه ؟ خلاصه خودمو راحت کردم
بازم به گلدونت میگی
با من بمون همیشه
میگی که بی تو میمیرم
گل بی گلدون نمیشه
چه اشتباهی میکنه، حرفاتو باور میکنه
طبق عادت همیشگی با خونه تکونی حالم خوب میشه و به زندگی بر می گردم .قبل کلاس تند تند کار کردم فقط موند جارو
کلاس که تعطیل شد جارو می کردم که استاد پیام داد برق ها اومد بر گردید سر کلاس جارو برقی را خاموش کردم نوشتم چه خوب و رفتم سر کلاس بچه ها نیومدن دوباره کنسل شد نوشتم چه حیف و جارو برقی را روشن کردم
چرا این همه راحتی که کلاس آنلاین داره را قدر نمی دونیم
درسته که کلاس استاد جان زمزمه ی محبته ولی من در هر صورت طفل گریز پایی هستم که با تعطیلی کلاسش به خاطر قطعی برق بسی خوشحال شدم
همونجور که انتظار داشتم با شروع تعطیلات به بدترین حالت تنبلی و بی حوصلگی رسیدم و بایدخیلی زود خودمو نجات بدم
از بچگی با هم خوب نبودیم جز معدود پسرای فامیل بود که با من مهربون نبود تازه اذیتم می کرد
هر وقت میومدن اصفهان بازی من و ... را بهم می ریخت و کاری می کرد قهر کنیم .یه بارم دسته جمعی رفتیم زرین شهر تا بساط را انداختیم آقا شیرجه زد تو رودخونه و با مخ خورد به سنگ و نصف زمان پیک نیک با درگیری سر شکسته اش زهرمارمون شد و بیشتر ازش متنفر شدم
دانشجو بودم که ازدواج کرد خانمش یه دختر اصفهانی هم سن خودم بود و با هم خیلی جور بودیم بعدا که جدا شدند به مامان گفتم زنش دختر خوبی بود اخلاق خودش بد بوده و به مامان برخورد که چرا از فامیلش بد میگم
این سالها هم اگه تو عروسیا و عزا همو ببینیم رومون را بر می گردونیم و هیچ سلام علیکی نداریم انگار همو نمی شناسیم تازه من تو دلم یه نکبت هم بهش میگم اونم احتمالا میگه
حالا یکی فیلم .... را گذاشته اول که نشناختمش بعد اسمشو دیدم فهمیدم خودشه و حس فامیلیم بالاخره گل کرد البته فقط اندازه ی اینکه بگم عه این نکبت چه مویی سفید کرده