دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

یه غم سنگینی چند روزه رو دلم مونده نمی دونم از کجا اومد ولی بیشتر یادم میندازه که تنهام خیلی کم پیش میاد تنها و بی پشتوانه بودن ناراحتم کنه ولی این چند روز اذیتم. شاید از واکسن زدن مامان شروع شد و استرسی که از تنها بودن خودم و مامان داشتم .مامان که روز دوم گریه کرد و از اینکه همه کارها افتاده گردن من ناراحت بود  بهش دلداری دادم و گفتم هیچ زحمتی برام نداره ولی حس می کنم از درون اذیت شدم از اینکه خواهرام نبودن نخواستن یا نتونستن کمکی کنند و می ترسم از اینکه بعد از این هم همین باشه .من با زندگی خودم چه کنم با مامان چه کنم با بقیه غصه های خودم و مامان چه کنم؟ همه ی اینا شده غمی که این چند روز تو دلمه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد