دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

نگاهم میفته به کتابخونه چند تا کتاب قطور دارم که از کتابخانه پدرم آوردم نخوندم هم عیب نداره همین که یاد پدرم میفتم خوبه

 اینکه کجای اتاق می نشست چطور کتاب می خوند موقع خوندن برای ما هم تعریف می کرد یا شعرها را بلند می خوند

کشکول شیخ بهایی را باز می کنم  لابلای ورق های کتاب  یه کاغذه  که روش نوشته شده: 

«پدر ای عزیز جانم تو همیشه رهنمایی 

تو بیان وصل جانان تو امید جان مایی  

هدیه ای هر چند ناقابل از طرف کسانی که دل در گرو مهر شما دارند ».

شعر و خط خواهرمه و هر چی فکر می کنم یادم نمیاد هدیه چی بوده 

یه پاکت هم هست و داخلش زشت ترین کارت عروسیه روی پاکت نوشته سرکار خانم مژگان ... و روی پاکت کلی نوشته هست

کارت عروسی منه چون  مژگان را تلفنی دعوت کرده بودم  کارت به دستش نرسیده و معلومه مونده  رو طاقچه و خواهر کوچیکه رو پاکتش آهنگ یارا یارا گاهی علیرضا افتخاری را نوشته :به شمیم کویت ای گل ....

بد خط هم نوشته معلومه همین حوری که از تلویزیون گوش میداده نوشته 

خاطرات اون قسمت زندگیم را دوست ندارم حالم خوش نبود زندگی قشنگ نبود و تو همون قسمت سیاه پدرم را از دست دادم 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد