دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

اون روزایی که ۵ صبح بیدار می شدم و کارامو می کردم ده لایه لباس می پوشیدم بچه طفلک را از خواب بیدار می کردم می شوندم پا کارتون تلویزیون تا خوابش نبره   ۶ صبح از خونه می زدم بیرون تا به سرویس برسم  تو مسیر خونه تا ایستگاه تو تاریکی زمستون بدنم می لرزید که یکی از این معتادا که سر صندوق صدقه است خفتم نکنه در حالی که همسر بی غیرتم تو خونه خواب بود  یک ساعت و نیم تو اون اتوبوس قراضه ها چرت می زدم زر زر هم سرویسی که بغل دستم نشسته بود را تحمل می کردم به راننده سرویس بچه زنگ می زدم ببینم گردو را سوار کرده یا نه تو اون سرما و سوز گدا کش اون خراب شده خوابالو از سرویس پیاده می شدم و مثل سگ می لرزیدم تا سرویس بعدی بیاد باید اون سرمای چند درجه زیر صفر اون بیابون را تحمل می کردم سوار سرویس بعدی می شدم تا برسم مدرسه حالا شوفاژ مدرسه خاموش بود یا آب قطع بود ظهر خسته و بی اعصاب ساعت ۳ بر می گشتم خونه باید تند تند خونه را مرتب می کردم که غرغر شوهر وسواسی را تحمل نکنم به درس های بچه باید می رسیدم هزار جور حساب کتاب باید می کردم که با وجود یه همسر گردن کلفت چطور از پس کادو فلان مهمونی بر بیام یا چطور برای عروسی فلانی لباس بخرم شبم با مرتیکه دعوام می شد و با گریه می خوابیدم و فرداش دوباره روز از نو روزی از نو  

هیچکس اون روزای منو ندید و درک نکرد اون موقع هم یه عده حسرت زندگی ام را می خوردند الان که دیگه همین راحتی نداشته ام خار تو چشماشونه و خاک بر کسی که حسرت زندگی دیگران را بخوره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد