دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

۷ نفر آدم بزرگ و بچه نشستیم تو پیکان . مامان و آقاجون رفتن چهارشنبه بازار برای میرزا قاسمی گوجه بادمجون بخرن.خواهرزاده ام رو پای من نشسته و شیطونی میکنه.یه پیرمرد اونجا بساط کرده .نشونش میدم و میگم اگه شیطونی کنی میرزا قاسم میاد می خوردت.بچه به پیرمرد نگاه می کنه و ساکت میشه.تو جنگل نور می چرخیم یه جای خلوت پیدا کنیم .بساطمون را پهن می کنیم .مامان بادمجونا را روی پیک نیکی کباب می کنه می ندازه تو سینی. آقاجون پوست می کنه. من با خواهر کوچیکه و خواهر زاده ام توپ بازی می کنم.دامادمون طبق معمول با دهن باز خوابیده و خر و پف می کنه .گوشت کوب یادمون رفته ببریم آقاجون با لیوان دسته دارش بادمجونا را می کوبه.بعد ناهار خواهر بزرگه ظرفها را تو آبخوری سیمانی جنگل می شوره و میذاره تو سینی که دست منه .بعد چای با آقاجون تخته بازی می کنم.صدای تاس میپیچه.می بازم. سوار ماشین میشیم.ضبط روشن میشه.سیاوش شمس می خونه: برقص الهه ی ناز همیشه شاد و طناز 

.می رسیم به خونه ای که اجاره کردیم.میرم کنار ساحل .غروب شده و طبق معمول یه غم بی دلیل تو دلمه و خبر ندارم که بعدا برای ثانیه به ثانیه اون روز چقدر حسرت می خورم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد