دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دیرم شده بود با عجله در حیاط را باز کردم و رفتم تو کوچه 

صدای موتور شنیدم و مثل همیشه احساس خطر کردم نگاهش کردم از این موتور بزرگها بود و موتور سوار یه پسر جوون بود که شلوار سبز ارتشی پوشیده بود یا تی شرت مشکی 

به خاظر موتورش و رنگ شلوارش نسبت بهش حساس شدم و زل زدم بهش اونم متوجه نگاهم شد و همین جوری که گاز می داد با نیشخند نگاه کرد ولی سرعتش زیاد بود و ندید که دارم بهش میگم کثافت عوضی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد