گاهی حس می کنی
غمگین ترین آدم دنیایی،
اما یک تغییر کوچیک،
یا یک اتفاق
جوری حالت رو عوض می کنه
که همه چیز رو فراموش می کنی
باران که میبارد
باید آغوشی باشد
پنجرهی نیمه بازی
موسیقی باران
بوی خاک
سرمای هوا
گرهی کور دستها و پاها
گرمای عریان عاشقی
صدای تپش قلبها
تا من حواس فاصله ها را پرت می کنم..............بیا
گاهی وقت ها دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری وَ برایش چای بریزی
گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را ببینی
گاهی وقت ها...
آدم چه چیزهایِ ساده ای را ندارد
پیراهن نگاهِ مرا مکش از پشت که برمی گردم و بی خیال ِعزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه چنان به خود می فشارمت که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم...
در مهربانی نگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
با تو
می توان آسود
در انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفت
از دیوار روزمرگی ها
و نترسید
از آنچه پشت دیوار است
من در میانه ام ایستاده ام
میان آمدن
...
بهترین روزهایت را به کسانی هدیه کن که بدترین روزها در کنارت بودند
دلم
یک مزرعه می خواهد
یک تو
یک من
و گندم زاری طلایی رنگ
که هوایش آکنده با عطر نفس های تو باشد
بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای
بیشتر افسوس می خوری
تا بابت کارهایی که کرده ای
شاید مارک تواین
هر نتی که از عشق سخن بگوید زیباست ،
حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد ،
یا ،
زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست ...
گروس عبدالملکیان
توی رابطه همون قدر که مهمه وقتی نیازتون دارند باشید
مهمه وقتی طرفتون نیاز به تنهایی داره
نباشید
همیشه بودن
عین خودخواهیه
مرداب از رود پرسید :
چه کردی که انقدر زلالی ؟
رود گفت گذشتم
من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
وخدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید
آرزویم این بود دور...اما چه قشنگ
تا روم تا در دروازه نور
تا شوم چیده به شفافی صبح
من به دنبال نگاهی هستم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمد
نه آسمان می خواهم
نه بال
همین خیال تو کافیست
برای پروازم ...
احساس می کنم
جنگل به طرف شهر می آید
احساس می کنم
نسیم در جانم می وزد
احساس می کنم
می شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قایق راند
همه این احساس را
عشق تو به من بخشیده است
رسول یونان
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
...................................
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
فروغ