دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2534

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2533

بچه ها رفتند ورزش منم دارم کتاب" چراغ دل شوهرت را روشن کن "می خونم که از خیلی وقت پیش نصفه مونده بود 

هدفون هم گذاشتم و لیلا و شهره و حمیرا گوش میدم و خیلی قشنگ خانم قری شدم

خوندن این کتاب چند سالی دیر نشده؟نه همون بهتر که چراغ شوهر سابق برای همیشه خاموش موند 

 چراغ جدیدی هم قرار نیست روشن کنم

پس چرا می خونم؟ چون برای تقویت روحیه و احساسات ما خانمها کلی مطلب داره 

قشنگ ترین مثالش کوزه عشق بود خوشم اومد 

"بهشت من و پردیس و بهار من همین جاست"

2532

می خواستم قبل تولدم با مرور بعضی اتفاقات زندگی خودمو آماده 45 سالگی کنم ولی نه وقت دارم نه حوصله شاید نوشتم شاید نه

45 هم یه عدده مثل بقیه اعداد و دیگه باهاش مشکل ندارم فقط برای خوردن کیک تولدم روزشماری می کنم

گردویی, پرخامه و بزرگ که تا دو روز بعدش هم کیک داشته باشم بخورم!

2531

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2530

هنوز عصببانی و بد ددهنم  و به زمین و زمان دارم فحش میدم. 

لعنت به زندگی که نشه فحش ها را به صاحبشون داد


2529

به یه چیز فکر می کنی و فرداش تبلیغاتش میاد

اتفاقی نیست. چون دفعه اول نیست جذب وچرندیات هم نیست 

پس چیه؟ نمایش ترومن

خیلی کثافتید که فکر می کنید ما نمی فهمیم

2528

جعبه کلوچه خالی

شکلات ها تموم 

تخمه و کیک های داخل سبد هله هوله ها تموم 

ظرف توت و بادوم خالی

ته سبد میوه ها فقط دو تا گلابی مونده

دو تا بسته آدامس دارچینی هم که به جای آدامس نوشابه ای اشتباهی خریده بودم تند تند خوردم و انداختم دور

هنوزم بگردم به اندازه یه هفته خوراکی تو خونه هست ولی محبوب ها تموم شد 

تو این تعطیلات بی خاصیت فقط خوردم و خوردم 

2527

21 روز که برای تولدم و 45 سالگی شروع شده ولی امروز یه تصمیم مهم دیگه گرفتم 

می خواستم طبق عادت هر ساله برای ارشد بخونم. نصفه ولش کنم ولی بیخیال

 ارشد می خوام چیکار

چند تا کار مهم چند ساله نیمه کاره مونده و همش یه مانع بزرگ داشته:ترس 

امسال بایدتمام تمرکزم را روی این کارها بذارم 

  ترس را کم کنم یا اگه بتونم تموم کنم 

وقتی خیلی خوب شنا را یاد گرفتم ولی حتی فکر کردن به شیب کف استخریا دیدن دریچه استخر تمرکزم را بهم می ریزه و تا مرز خفگی و غرق شدن پیش میرم 

یا وقتی حتی موقعی که رانندگی نمی کنم یه ماشین میاد طرفم دست و پام سست میشه 

یا وقتی لازم میشه انگلیسی حرف بزنم و کلا لال میشم 

این نقطه ضعفهاباید درست بشه

باید اینقدر استخرهای جدید برم و اون شیب لعنتی را ببینم که عادی بشه و بقیه مشکلات هم جورای دیگه 

تو 5 صبحی ها 66 روز را بهترین زمان برای عادت گفته بود 

پس اولین 66 روز را شروع می کنم فعلا برای زبان

و 66 جلسه استخر 

2526

لعنت به مدرسه که تا حالا به  حدودا 2000 تا از عصر جمعه هام گند زده 

2525

خودش عادت داره برای هر استورری من یه زری بزنه اون وقت نوشته چت هامون را به همسرم نشون دادم کلی خندید 

و من همین جوری که داشتم فکر میکردم خب که چی اصلا کدوم چت

 تو زر می زنی و من سعی می کنم مودبانه و سرسنگین جوابتو بدم  و اصلا کجاش خنده داره و عنتر حالا منم به خودم نگرفته بودم که همسرتو به رخ می کشی و اومدم در جوابش یه تیکه درست حسابی بهش بندازم که ناخنم کشید به دیوار و جیغم در اومد و فهمیدم چیزای چندش تر از این مردای عوضی هم تو دنیا هست پس بیخیال و فقط نوشتم سلام برسونید ولی تو دلم گفتم ...آدم دروغگو

و البته استوری های بعدی هاید میشه تا خانمش از نبودن سوژه برای خنده افسردگی بگیره 

من هنوز تحت تاثیر شخصیت مادربزرگ بی ادب کتابی ام که خوندم و بدترین فحشها میاد تو ذهنم 

2523

مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

فردریک بکمن

قسمتهای تخیلی اش را  دوست نداشتم 

2522

خانواده

وقتی بدنیا اومدم که همه چی برای تولدم آماده بود 

اوضاع مالی پدر داشت بهتر میشد و دیگه ماموریت هم نمی رفت 

خونه ای که تازه خریده بودند را برای ورود نوزاد جدید آماده کرده بودند بدنیا اومدم  با چند تا حلقه موی پراکنده ی طلایی و لپ های قرمز و چشمهای سبز 

همون شب اول تو بیمارستان ریسه رفتم و کبود شدم و همین باعث شد که مامان از گریه کردنم بترسه و همه را متوجه کنه که این بچه مراقبت می خواد بیشتر از یه بچه ی معمولی و این شد آغاز وابستگی های من

نوزاد توپول و خوشگل و عزیزکرده که نباید یه قطره اشک بریزه را آوردند خونه و حکومت 6 ساله ی خواهر بزرگه بهم ریخت 

 کلاس اولی بود و نیاز به توجه  داشت که حتی قبل تولد من هم این توجه را بیشتر از پدر می گرفت به خاطر ماموریت های زیاد پدر کمتر دیده بودش و حالا هر دو می خواستند جبران کنند و این شد که وقتی  من بدنیا اومدم نتونستم یا خواهربزرگه نذاشت زیاد به پدر نزدیک بشم همین که بیشتر توجه  مامان را مال خودم کرده بودم برای ناراحتی خواهرم کافی بود و به این ترتیب قلمرو ما جدا شد 

دوستم داشت خیلی زیادتر از علاقه ی خواهرانه  

یاد گرفته بود باید مراقب خواهرش باشه وگرنه ممکنه با یه گریه کوچیک بمیره و حسادت کودکانه اش را بیشتر می ریخت تو دلش

و این مراقبت را حتی به خواهر کوچیکه هم یاد داده و اونم با اینکه اصلا دلش نمی خواد ولی ناخودآگاه مراقبمه  

هر چی بزرگتر می شدم تو خونه شیرین زبون و شیطون تر میشدم و بیرون خونه وابسته و خجالتی 

غیر پدر مادرم  آدم بزرگایی  که تونسته بودم باهاشون ارتباط بگیرم خیلی کم بودند 

1)همسایه روبرویمون  که خیلی دوستم داشت و همش خونشون بودم  و از بس با ذوق چونه منو کشید چونه ام دراز و زشت شد 

2)مادربزرگ پدری ام 

مادری را نمیگم چون با تمام علاقه ای که بهم داشت هیچ وقت نتونستم باهاش خیلی صمیمی بشم 

3)عمه بزرگه یا فاطی جون خودم 

4)خاله کوچیکه

5)و یکمی عمو کوچیکه 

همین

هیچی تو دنیا مهمتر از بازی نبود برام پس ناچار بودم با بچه ها دوست باشم ولی بازی در جایی که بزرگترا نبینندمون یا حتی صدامون هم نشنوند 

رفتم مدرسه و البته معلمها هم آدم بزرگای دوست نداشتنی بودند 

باهوش بودم به خصوص در درس ریاضی با خواهر بزرگه فرق داشتم و این شد شروع یک رقابت تنگاتنگ بین من و خواهر بزرگه و حتی بعدا خواهرکوچیکه و البته که من هیچ تلاشی برای پیروزی در این رقابت نداشتم و ندارم

تمام این سالها خواهرام تلاش کردند نشون بدن از من بهترن و واقعا هم بودند به خصوص خواهر کوچیکه ولی نمی دونم چرا مامان هنوزفکر می کنه من فرق داشتم و می تونستم قله های موفقیت را بیشتر فتح کنم و فقط چون بی حال و بی اراده بودم عقب موندم و بعد از عمری گند زدن های من و کارهای اشتباه یا  نیمه تمومم شاید یکم متوجه اشتباهش شده

پدر متوجه فاصله ای بود که من باهاش داشتم و با شیوه ی خودش فاصله را می خواست برداره 

ولی وقتایی که با خواهربزرگه می گفتند می خندیدند نمی دونم متوجه حسادتم میشد یا نه 

 تا قبل دبیرستان دختر  مودب و درس خون بودم همون بچه ای که پدر می خواست فقط ترسو بودنم باعث عصبانیتش می شد 

تو بچگی خیلی وقتها موهای فرفری ام رو شونه می کرد 

با هم می رفتیم دوچرخه سواری یا ورق بازی می کردیم 

روحیات پسرونه ام را بیشتر از مامان درک می کرد

وقتی اخبار می دید یا کتاب می خوندیا با مردای دیگه فامیل حرف  میزد همه نگاه و توجه ام بهش بود و روز به روز بیشتر ازش یاد گرفتم 

هر چی بزرگتر شدم علاقه ام به سینما بیشتر شد چیزی که پدر ازش متنفر بود چون فکر می کرد علاقه اش به سینما موقع جونیاش زندگی اش را خراب کرده و جنگ ما شروع شد 

من درس نمی خوندم سر به هوا شده بودم  همه چی را  سرسری می گرفتم و  بیشتر می رفتم فیلم می دیدم و پدر عصبانی  و  نگرانتر می شد 

و اون فاصله ی لعنتی بیشتر و بیشتر 

خودش شطرنج باز بی رقیبی بود ولی من از شطرنج متنفر بودم   وقتی دختر دوستش که صنعتی اصفهان درس می خوند در مسابقات شطرنج مدال گرفته بودبا چه حسرتی تعریف می کرد یعنی یاد بگیر

خب من مقصر نبودم که مسابقات تخته نرد برگزار نمیشد وگرنه شایدباعث افتخارش میشدم هرچند من هیچی را جدی نمی گرفتم حتی کارایی که دوست داشتم 

برای ازدواجم اصرار زیادی داشت شاید چون فهمید همسر سابق مثل خودش زندگی را جدی می گیره و همچین مردی می تونه منو آدم کنه ولی اشتباه بزرگی کرده بود و بچه ی خودش را نشناخته بود و نمی دونست هرچی فشار روی من بیشتر باشه بیشتر عصیان می کنم و البته شانس آورد نتیجه کار را ندید وگرنه حتما بیشتر ازم  نا امید می شد 

دوست داشت  معلم بشم و شروع کار نیمه وقتم را دید ولی هیچ وقت به آرزوی خودش نرسید و رسمی شدن شغلمو  ندید

 چه حیف که نیست و الان منو نمی بینه 

نمیگم بهترین شدم ولی تغییراتم خوب بوده بالاخره بزرگ شدم  دیگه اون دختر شلخته و دیوونه نیستم و خیلی چیزایی که  با نصیحتاش یادم می داد  را دارم مو به مو اجرا می کنم کاش از پنجره ی آسمون ببینه

2521

the  lighthouse of the orcas

2520

چند روزه دیگه وارد 45 سالگی میشم 

اولین بار که جدی به رقم سن فکر کردم ترسیدم جوری که تپش قلب گرفتم 

45 خیلی بزرگه خیلی بزرگتر از جریانات درونم و این فاصله ترسناکه 

وقتی هنوز  با حس 22 سالگی ام زندگی می کنم چطور می تونم خودمو 45 ساله بدونم 

ولی باید با 45 طرح دوستی بریزم تا امسال بشه بهترین سال 

2519

دیدی لحظه اول از یکی خوشت نمیادو بعدا میشه صمیمی ترین دوستت؟گول نخور

تجربه ی من که  نشون داده همون حس اولیه درست بوده و باید از اون آدم دوری کرد.بعدا یه جا چوب این دوستی را می خوری یا موندگار نیست 

2518

دیگه حوصله ندارم برای بقیه خوب بخوام 

تموم کسایی که حسرت زندگی منو می خورند اونایی که بهم میگن  چرا از فرصت استفاده نمی کنی 

همه متاهلین عوضیه  ....که حسرت مجردی منو می خورند بی شوهر کن تا به آرزوشون برسند و اینقدر .... تا جونشون در بیاد 

 جز پایین تنه شون هیچ قسمت دیگه بدنشون کار نمی کنه خاک برسرای احمق

2517

اینقدر خودمو به خل و چلی زدم بقیه که هیچی خودمم باورم شده که همه چی روبرااهه 

نه که نباشه تقریبا هست ولی خیلی چیزایی که باید باشه نیست که نیست که نیست 

2516

باشگاه 5 صبحی ها(pdf)

رابین شارما

عالی بود

2515

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2513

چرا فراموشت کرده بودم سعیده

2512

نیاز دارم 10 ساعت بشینم  زل بزنم به دیوار و فکر کنم

2511

بی من نتوانی این خط و نشان

باران ببارد عجب حال خوشی

شاید ندانی ولی باعثشی 

آرون افشار

2510

فکر کنم الان باید گریه می کردم ولی دو ساعته یه لبخند کجکی رو صورتم مونده

2509

گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم 

2508

دارم به لوله بخاری که این مرتیکه  درست کرده نگاه می کنم و به بخت خودم می خندم 

2507

من به گریه ها می خندم

 میگم این همش یه خوابه

هایده