دلم غروب جمعه زاینده رود را میخواد تا در حد مرگ دلم بگیره و زار بزنم
اولین بچه ای که سقط کردم اگه بود الان ده ساله بود
گردو تنها نبود و خواهر یا برادر داشت
من سرم گرم بچه ها بود و از روی ناچاری با خوبی و بدی زندگی ساخته بودم و طلاق نگرفته بودم
همه چیز را میدیدم و میفهمیدم و به خاطر بچه ها دندون رو جیگر میزاشتم
کلا هر جوری فکر میکنم بازم زندگیم به ...کشیده شده بود
فقط زندگی من به ...کشیده نشده
اون خانمی که تو اینستاگرام زیر عکس کیک که برای عشقش یعنی یه مرد کچل و خیکی که قراره اون کیکو کوفت کنه غش و ضعف میره از من بدبخت تره
چون همون خیکی به خاطر یه لحظه خوشی زنش را مسخره میکنه و له میکنه تا دل یکی مثل منو بدست بیاره
خوشحالم که بالاخره تونستم خودمو از این نکبت همه گیر بیرون بکشم
بال و پرم شکسته ولی دوباره میتونم اوج بگیرم
با خودم فکر میکنم خیلی اشتباه داشتم
باید روشهای همسرداری را جدی میگرفتم
نباید سیاستهای زنانه را احمقانه میدونستم
باید...
ولی یادم.میفته که با یک مرد عقده ای همنشین بودم که قلبش از سنگ بود و هیچ نرمی و لطافتی درش اثر نداشت
من روانکاو تیمارستان نبودم و نیازی نبود با این استقامت همنشین یک بیمار روانی باشم
هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم
دیپلم که گرفت گفت دوست نداره بره دانشگاه و منتظر شوهر بود
از زندگی فقط آشپزی و رانندگی و رفتن به آرایشگاه را خوب میفهمید
با یک مرد روشنفکر و فهمیده ازدواج کرد
وقتی برای اولین بار با هم رفته بودند نمایشگاه کتاب من به جای اون اضطراب داشتم که اگه شوهرش ازش بپرسه چه کتابهایی خونده چطور میخواد بگه جز کتابهای مدرسه هیچی نخونده
الان مادر دو تا بچه شده و در ظاهر زندگی بسیار موفقی داره
و من اینقدر بدبخت شدم که اون منو نقدمیکنه
هنوز نمیخوام باور کنم که این زندگی منه که اینقدر به گوه کشیده شده
هنوز غرورم را دارم
20 سال پیش برای آینده ام چه تصوراتی داشتم
یک انتخاب اشتباه و اجباری با من و زندگیم چه کرد
درست کردن همه چیز غیر ممکنه ولی میشه کاری کرد که بدتر از این نشه شاید با مرگم
دیروز با گریه شروع شد به خرید عید رسید و با خونه تکونی تمام شد
امروز با بی حسی شروع شده و از چیزی ناراحت نیستم و فقط فکرم درگیر اینه که چه شالی به مانتوم میاد
روز ششم
قرار بود کارگر بیاد دیوارا را تمیز کنه دفعه اول که باهاش حرف زدم حس کردم انتظار نداشت اینقدر محترمانه حرف بزنم
"آقا سلیم کی میتونید تشریف بیارید اینجا و زحمت بکشید دیوارای ما را تمیز کنید"
با لهجه گفت پنج شنبه میام
چند ساعت بعد زنگ زده میگه سلام عزیزم! خوبی؟ میشه بیام خونه را ببینم
گفتم خونه نیستیم گفت تا شب کی هستید گفتم کلا خونه نیستیم
تلفن را قطع کردم رفتم نردبون را از پایین آوردم دستمال بستم سرم آب تایید درست کردم و دیوارها را خودم شستم که نیاز نباشه عزیزِ آقا سلیم سیاه گلیم باشم
میخواستند با هم برند دکتر و هیچ روزی را پیدا نمیکردند که برنامه هر چهارتاییشون با برنامه دکتر هماهنگ باشه
با تعجب پرسیدم چرا اینقدر اصرار دارید با هم برید هر کسی هر روزی که وقت داره بره
چند لحظه همشون سکوت کردند
نمیدونم به ذهنشون نرسیده بود که جدا برند یا داشتند به ذهن تک رو من فکر میکردند
آخرش به این نتیجه رسیدند که دکتر را عوض کنند و دکتری پیدا کنند که وقتش با برنامه اینا هماهنگ باشه
و من همچنان در تعجبم که ایراد از منه که خودم را معطل هیچکس نمیکنم یا ایراد از اوناست
چند روزی که باهم همسفر بودیم هیچ جوری نتونستم باهاش راحت باشم و به یه دلیل گنگ ازش میترسیدم
یه مرد گنده سی و چند ساله که صبح تا شب تو اینستا چسناله عاشقانه پست میکنه و همش التماس میکنه یکی دوسش داشته باشه و باهاش بره کافه و پارک و سفر و ...
حالا تو توییترم مجبورم تحملش کنم
مادربزرگ قبل ازدواج عمو کوچیکه میگفت عروسی ...را ببینم دیگه از زندگی هیچی نمیخوام و میمیرم
بعد عروسی اولین نوه هم همین را گفت و همینطورنوبت به نوبت بعد عروسی بقیه نوه ها
بعد بدنیا اومدن نتیجه ها هم همین را میگفت
اگه 5 سال دیگه عمر میکرد عروسی نتیجه اش هم میدید
حالا منم از زندگی بریدم احساس میکنم دیگه نمیخوام ادامه بدم فقط دلم میخواد تولد نوه ام را ببینم!
وضعیت سفید امید به زندگی را زیاد میکنه
عشق تو همیشه بهم نیرو می داد
تو نخواستی احساسم را بفهمی
واقعیت را نفهمیدی
و زود قضاوت کردی
و در بدترین روزهای زندگیم تنهام گذاشتی
از اشتباهی که کردم پشیمون نیستم
برای همه کارهایی که کردم یه دلیل بزرگ و مهم داشتم
پس مهم نیست دیگران درباره ام چه قضاوتی میکنند
گذشت زمان همه چی را براشون مشخص میکنه
روز پنجم
بعد از 8 ماه زجرکشیدن خیلی خسته و زخم خورده از بلاتکلیفی در اومدم و کم کم دارم به آرامش میرسم
بعضی اشتباهات خیلی بزرگه و برای جبران وقت لازمه
زخم روی بدنم دیر خوب میشه و بعد خوب شدن هم ردش رو بدنم می مونه
زخمهایی که به قلبم خورده هم خوب میشه ولی وقتی یادشون میفتم قلبم تیر میکشه
آدم.چیزی را که بالا آورده دوباره نمیخوره
دانشجو که بودم به دوستام میگفتم دوست دارم ازدواج کنم و یک بچه داشته باشم و بعد بابای بچه بمیره
اینکه نمیگفتم طلاق و میگفتم بمیره برای این بود که میخواستم اثری ازش نباشه
بعد ازدواجم به حرف احمقانه ام میخندیدم
ولی الان واقعا خوشحالم که به آرزوم رسیدم و امیدوارم واقعا در دل دخترت مرده باشی و برای همیشه اسم نحست از زندگیم پاک شده باشه
فعلا شوک شدم و به خودم حق میدم که اتفاقات تو ذهنم تکرار بشه ولی در کل حالم امیدوار کننده است
روز سوم
امشب با چشم خودم شیطان را دیدم