دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1827

دلم غروب جمعه زاینده رود را میخواد تا در حد مرگ دلم بگیره و زار بزنم 

1826

اولین بچه ای که سقط کردم اگه بود الان ده ساله بود

گردو تنها نبود و خواهر یا برادر داشت

من سرم گرم بچه ها بود و از روی ناچاری با خوبی و بدی زندگی ساخته بودم و طلاق نگرفته بودم

همه چیز را میدیدم و میفهمیدم و به خاطر بچه ها دندون رو جیگر میزاشتم

کلا هر جوری فکر میکنم بازم زندگیم به  ...کشیده شده بود

1825

فقط زندگی من به ...کشیده نشده

اون خانمی که تو اینستاگرام زیر عکس کیک که برای عشقش یعنی یه مرد کچل و خیکی که قراره اون کیکو کوفت کنه غش و ضعف میره از من بدبخت تره 

چون همون خیکی به خاطر یه لحظه خوشی زنش را مسخره میکنه و له میکنه تا دل یکی مثل منو بدست بیاره

خوشحالم که بالاخره تونستم خودمو از این نکبت همه گیر بیرون بکشم

1824

بال و پرم شکسته ولی دوباره میتونم اوج بگیرم

1823

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1822

الان میفهمم مردم چرا معتاد و الکی میشن

1821

از همین اول صبح حالم خیلی بده و به امروز اصلا امیدی نیست

روز هفتم

1820

با خودم فکر میکنم خیلی اشتباه داشتم 

باید روشهای همسرداری را جدی میگرفتم 

نباید سیاستهای زنانه را احمقانه میدونستم 

باید...

ولی یادم.میفته که با یک مرد عقده ای همنشین بودم که قلبش از سنگ بود و هیچ نرمی و لطافتی درش اثر نداشت

من روانکاو تیمارستان نبودم و نیازی نبود با این استقامت همنشین یک بیمار روانی باشم

1819

مغزم اندازه نخود بود ولی خوشبخت بودم 

1818

هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم

دیپلم که گرفت گفت دوست نداره بره دانشگاه و منتظر شوهر بود

از زندگی فقط آشپزی و رانندگی و رفتن به آرایشگاه را خوب میفهمید 

با یک مرد روشنفکر و فهمیده ازدواج کرد 

وقتی برای اولین بار با هم رفته بودند نمایشگاه کتاب من به جای اون اضطراب داشتم که اگه شوهرش ازش بپرسه چه کتابهایی خونده چطور میخواد بگه جز کتابهای مدرسه هیچی نخونده

الان مادر دو تا بچه شده و در ظاهر زندگی بسیار موفقی داره 

و من اینقدر بدبخت شدم که اون منو نقدمیکنه

1817

هنوز نمیخوام باور کنم که این زندگی منه که اینقدر به گوه کشیده شده 

هنوز غرورم را دارم

20 سال پیش برای آینده ام چه تصوراتی داشتم 

یک انتخاب اشتباه و اجباری با من و زندگیم چه کرد 

درست کردن همه چیز غیر ممکنه ولی میشه کاری کرد که بدتر از این نشه شاید با مرگم

1816

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1815

دیروز با گریه شروع شد به خرید عید رسید و با خونه تکونی تمام شد

امروز با بی حسی شروع شده و از چیزی ناراحت نیستم و فقط فکرم درگیر اینه که چه شالی به مانتوم میاد 

روز ششم

1814

قرار بود کارگر بیاد دیوارا را تمیز کنه دفعه اول که باهاش حرف زدم حس کردم انتظار نداشت اینقدر محترمانه حرف بزنم 

"آقا سلیم کی میتونید تشریف بیارید اینجا و زحمت بکشید دیوارای ما را تمیز کنید"

با لهجه  گفت پنج شنبه میام

چند ساعت بعد زنگ زده میگه سلام عزیزم! خوبی؟ میشه بیام خونه را ببینم 

گفتم خونه نیستیم گفت تا شب کی هستید گفتم کلا خونه نیستیم

تلفن را قطع کردم رفتم نردبون را از پایین آوردم دستمال بستم سرم آب تایید درست کردم و دیوارها را خودم شستم که نیاز نباشه عزیزِ آقا سلیم سیاه گلیم باشم

1813

میخواستند با هم برند دکتر و هیچ روزی را پیدا نمیکردند که برنامه هر چهارتاییشون با برنامه دکتر هماهنگ باشه

با تعجب پرسیدم چرا اینقدر اصرار دارید با هم برید هر کسی هر روزی که وقت داره بره

چند لحظه همشون سکوت کردند 

نمیدونم به ذهنشون نرسیده بود که جدا برند یا داشتند به ذهن تک رو من فکر میکردند 

آخرش به این نتیجه رسیدند که دکتر را عوض کنند و دکتری پیدا کنند که وقتش با برنامه اینا هماهنگ باشه

و من همچنان در تعجبم که ایراد از منه که خودم را معطل هیچکس نمیکنم یا ایراد از اوناست

1812

از همه آدمهای دنیا میترسم

1811

امروز با اشک و نفرین و ناله شروع شده 

باید حالمو عوض کنم

روز پنجم

1810

چند روزی که باهم همسفر بودیم هیچ جوری نتونستم باهاش راحت باشم و به یه دلیل گنگ ازش میترسیدم 

یه مرد گنده سی و چند ساله که صبح تا شب تو اینستا چسناله عاشقانه پست میکنه و همش التماس میکنه یکی دوسش داشته باشه و باهاش بره کافه و پارک و سفر و ...

حالا تو توییترم مجبورم تحملش کنم 

1809

یه چیزی هست به اسم بیعاری که باید بر طبلش بزنم

ولی خیلی وقته گمش کردم

1808

مادربزرگ قبل ازدواج عمو کوچیکه میگفت عروسی ...را ببینم دیگه از زندگی هیچی نمیخوام و میمیرم 

بعد عروسی اولین نوه هم همین را گفت و همینطورنوبت به نوبت بعد عروسی بقیه نوه ها 

 بعد بدنیا اومدن نتیجه ها هم همین را میگفت

اگه 5 سال دیگه عمر میکرد عروسی نتیجه اش هم میدید 

حالا منم از زندگی بریدم احساس میکنم دیگه نمیخوام ادامه بدم فقط دلم میخواد تولد نوه ام را ببینم!

1807

 وضعیت سفید امید به زندگی را زیاد میکنه

1806

عشق تو همیشه بهم نیرو می داد 

 تو نخواستی احساسم را بفهمی 

 واقعیت را نفهمیدی 

و زود قضاوت کردی 

و در بدترین روزهای زندگیم تنهام گذاشتی 

1805

از اشتباهی که کردم پشیمون نیستم 

برای همه کارهایی که کردم یه دلیل بزرگ و مهم داشتم 

پس مهم نیست دیگران درباره ام چه قضاوتی میکنند

گذشت زمان همه چی را براشون مشخص میکنه

روز پنجم

1804

بعد از 8 ماه زجرکشیدن خیلی خسته و زخم خورده  از بلاتکلیفی در اومدم و کم کم دارم به آرامش میرسم 

بعضی اشتباهات خیلی بزرگه و برای جبران وقت لازمه 

1803

زخم روی بدنم دیر خوب میشه و بعد خوب شدن هم ردش رو بدنم می مونه 

زخمهایی که به قلبم خورده هم خوب میشه ولی وقتی یادشون میفتم قلبم تیر میکشه

1802

روز خوبی نبود

روز چهارم

1801

آدم.چیزی را که بالا آورده دوباره نمیخوره

1800

اگر طلاق گرفتید 

هرگزهرگزهرگزهرگز هرگز هرگز هرگز هرکز هرگز هرگز هرگز

رجوع نکنید

1799

دانشجو که بودم به دوستام میگفتم دوست دارم ازدواج کنم و یک بچه داشته باشم و بعد بابای بچه بمیره 

اینکه نمیگفتم طلاق و میگفتم بمیره برای این بود که میخواستم اثری ازش نباشه 

بعد ازدواجم به حرف احمقانه ام میخندیدم

ولی الان واقعا خوشحالم که به آرزوم رسیدم و امیدوارم واقعا در دل دخترت مرده باشی و برای همیشه اسم نحست از زندگیم پاک شده باشه 

1798

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1797

فعلا  شوک شدم و به خودم حق میدم که اتفاقات تو ذهنم تکرار بشه ولی در کل حالم امیدوار کننده است

روز سوم

1796

منو ببخش

1795

امشب با چشم خودم شیطان را دیدم