یه بار که آنفولانزای شدید شده بودم با تب 40 درجه رفتم قشم
همین جوری که پونه دم کرده ی تو فلاسک را می خوردم از تو قایق برای دلفین ها ذوق می کردم
شب تا صبح هذیون می گفتم صبح ساعت 6 رفتم هرمز
موقع برگشت هم هواپیما از شدت برف و بوران داشت سقوط می کرد و منم در حال موت بودم
ولی اگه تهران بودم یقینا مدرسه برام بد بود و غیبت می کردم
پشت تلفن کلی برای مامانم توضیح میدم که دیروز باد اومد و هوا آلوده نیست ولی تعطیلیم
میگه به خاطر آنفولانزا بوده نه آلودگی
الان خونه خاله ات اینا بودم فهیمه زنگ زده بود و گفت هوا تمیزه
و اینجور وقتاست که دلم می خواد سرمو بکوبونم به دیوار
مادرٍ من پس من دارم چی میگم؟
می خوام دیوونه باشم اصلا اونی که هیچ نمی دونه باشم
اما تا دنیا دنیاست باهات اونی که می مونه باشم
سینا حجازی
دارم پلی لیستمو مرتب می کنم
میگه امروز وقت گرفتم از ماری برای فال قهوه تو هم بیا بریم
اول فکر می کنم به پول فال
بعد فکر می کنم به فال قبلی
مگه ماری چی گفت که خودم ندونم؟
بعد میرم سایت کنترل هوا را چک می کنم هوا چقدر افتضاحه
امروز دو نوبت باید برم بیرون به کارام برسم حالا رفتن تا آرایشگاه ماری هم اضافه بشه
پس نه فال نمی خوام
خودم می دونم که تا سه نوبت..... و یه آقایی.....و یه خانمی...... و یه سفر..... و یه پولی.....و یه بیماری......
چرا همه با هم نمی تونیم رابطه دوستانه داشته باشیم
چرا بهترین آدمها هم بنظر می رسه همیشه یه چیزی را قایم می کنند و بروز نمیدن
چرا رک و راست نمیگن چی تو دلشون می گذره
همه می خوان جدی تر از اون چه که هستند به نظر بیان
شب های روشن
داستایوفسکی
از کیش میومدیم اون موقع شدیدا ترس از پرواز داشتم و همون اول سفر حالم بد شد
یه مهماندار آقا که از خوش تیپیش نگم اومد پرسید حالتون خوبه؟ گفتم بله
اصلا براش مهم نبود تو کنارم نشستی و نگات هم نمی کرد
دوباره اومد گفت انگار حالتون خوب نیست خجالت کشیدم بگم ترسیدم و گفتم سردرد دارم گفت مسکن بیارم گفتم نه نمی خورم
رفت و یه پتو آورد
حالا ترتیب اتفاقات و مکالمه ها یادم نیست ولی همین چیزا بود
که خیلی مهم نیست ولی عصبانیت تو و سکوتت از همه مهم تر بود که هر وقت یادم میفته کلی می خندم
حدودا یه ساله اینستا داره باید همسر و دخترش کلی سرش داد و بیداد کنند که هدفون بذاره یا صدای فیلمها را کم کنه
علاقه زیادی هم داره که خبر و فیلمها را برای بقیه تعریف کنه
قدیم هم عادت داشت فیلم هندیا و ترمیناتور را به قول امروزیا اسپویل می کرد و گند میزد به فیلم دیدنمون
خلاصه که چند دقیقه گوشی را می گیره دستش عصبانی میشه چند تا فحش میده بعد میره تو کوچه یا بالکن یه سیگار می کشه بعد میاد یه چای می خوره با کلی شیرینی و هله هوله بعد کنترل را بر میداره و صدای تلویزیون را زیاد می کنه بالش را میذاره و صدای خر و پفش میره بالا
وقتی بیدار میشه انگار هیچی از وقایع قبل خواب یادش نیست
چی میشد اگه منم اینجوری خلق شده بودم
از سفر شمال 40 روز گذشته ولی انگاراز اون حال خوب یه قرن دور شدم
اگه حتی بین ما فاصله یک نفسه نفس منو بگیر
برای یکی شدن اگه مرگ من بسه نفس منو بگیر
ای تو هم سقف عزیز ای تو هم گریه ی من
داریوش
دخترخاله ام را تو اینستا بلاک کردم تا دیگه عکس اون ... را نذاره پروفایلش و امیدوارم دلیلشو بفهمه
دوستای واقعی را شناختم
بغضی که تو گلوم مونده داره خفه ام می کنه
سعیده یادته یه سال تولدم آقاجون با یه عالمه کتاب خوشگل اومد خونه؟
اگه بهت بگم بعد اون هیچ تولدی بهم نچسبیده باور میکنی؟
سعیده تو کجایی؟ کاش قاطی خرت و پرت های مامان که یادگاری از بچگی های ما نگه داشته پیدات می کردم
کریستوفر رابین
خواهر کوچیکه زنگ زده و خیلی عصبانی و شاکیه که بنزین گیر نمیاد
دو تا پمپ بنزین های محل که سوخته اونایی هم که سالمه تعطیل بوده میره اتوبان ... که تقریبا دور از دسترسه و اونجا هم کلی تو صف می مونه و خوش شانسی میاره قبل از تموم شدن بنزین باکش را پر کنه و...
تلفن را قطع می کنیم
چند دقیقه بعد دوباره زنگ می زنه
با خنده میگه خواهر جون تولدت مبارک ببخشید حواسم رفته بود به بنزین
دارم بن هور می بینم
خودم را تو سینما مولن روژ می بینم کنار پدرم
زمستون 1339
16 سالشه
داره تخمه می خوره وتمام حواسش به پرده سینماست
ساعت نداره و از بیرون سینما بیخبره
بعد چند ساعت فیلم تموم میشه میاد بیرون هوا تاریک شده و برف همه جا رو پوشونده
با هر بدبختی خودشو می رسونه خونه
پدرش خیلی عصبانی دم در منتظره
میاد طرفش گوشش را می پیچونه و میبره تو خونه و ...
در انتظار وصل شدن این اینترنت کوفتی به سر می برم
داشتیم از سرمای صبح زود یخ می زدیم که یهو نگام افتاد به آسمون صاف و پر ستاره و هلال ماه و مردم از ذوق
نعمت زیاد دادیا ولی خاک بر سر ما که بلد نیستیم ازش استفاده کنیم و گند زدیم به زندگیمون
دفعه بعد منو یه تک درخت کن وسط جاده فیروزکوه
کارت خوان دستشویی بین راهی
بالاخره به 45 سالگی رسیدم
روز هیجان انگیزی نیست به خصوص که خفقان همه جا را گرفته ولی درون من اتفاقات عجیبی افتاده
هنوز مطمئن نیستم ولی فکر کنم یه مرحله چند پله ای بزرگ شدم هرچند در خلوتم کودک درونم فعال و شیطون می مونه
جوراب پی پی جوراب بلنده
یکی از کادوهای تولدم
پاهامو تکون میدم و بهشون ذوق می کنم
هیچکس مثل تو جزییات مورد علاقه ام را نمی دونه
این قطعی اینترنت هر بدی که داشت یه خوبی هم داشت که امروز دوستای با معرفت و بی معرفتم را مشخص می کنه