بعد از مدتها
پشت تلفن
برای خواهر بزرگه دردل می کردم
تمام مدت ساکت بود
عجیب بود که مثل همیشه
نصیحت نمی کنه
از غرغر و ناله کردن خودم خسته شدم
چند لحظه ساکت شدم ببینم نظرش درباره حرفای من چیه
پرسید
این صفحه گوگل را چه جوری میشه بزرگ کرد
پیراهن نگاهِ مرا مکش از پشت که برمی گردم و بی خیال ِعزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه چنان به خود می فشارمت که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم...
روزها را می شمرم
بارون پاییزی
در مهربانی نگاهت
ذوب می شود یخ احساسم
با تو
می توان آسود
در انتهای راهی که به بن بست رسیده است
و بالا رفت
از دیوار روزمرگی ها
و نترسید
از آنچه پشت دیوار استروزهای بهاری پاییز
من در میانه ام ایستاده ام
میان آمدن
...
نمی دونم چرا بی دلیل به پاییز سال دیگه امیدوارم
تو برای من
نزاره شیطونی بکنی
بهترین روزهایت را به کسانی هدیه کن که بدترین روزها در کنارت بودند
سرمای خورده شده را هضم می کنم
نخواستن ,خواستنی ها