چرا اون کره کوفتی را خوردم و چه اثری داشت
من که از صبح یه کیک و یه بستنی خوردم و الانم ناهار می خورم و بعدش دوباره کیک می خورم و بستنی ندارم که بخورم و خلاصه غرق در قند و شیریجاتم و به جهنم که اضافه وزن دارم
پیمانه ام برای خیلی تجربه ها پر شده و چیزی هیجان زده ام نمی کنه و فقط از روی عادت ادامه میدم حتی سفر به جاهای جدید
یه سری تجربیات هم هیچ وقت سلیقه ام نبوده و براشون پیمانه ای در نظر نداشتم مثل دیدن،خوردن ،کشیدن ،رفتن،خریدن،پوشیدن ... بعضی چیزا
طبق قانون خودم وقتی پیمانه پر میشه باید این دنیا را ترک کرد پس چند تا پیمانه جدید اضافه می کنم مثل تجربه ترس های شدید
من آدم این مدل حال های خوب نیستم و این خوشی را نمی خوام
من دلتنگم
دلتنگ خودم، دلتنگ عشقی که دیگه قلبم را گرم نمی کنه، دلتنگ حال خوشی که با غم اون عشق داشتم و یک روز شاید خیلی زود به خودم برگردم
امروز علاوه بر تمام درگیری های ذهنی و فکر و خیال هایی که دارم این فکر هم اضافه شده ، دیروز که کیفم را خالی کردم آدامس موزی ها را کجا گذاشتم
«دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد »
این آهنگ را در تاریک ترین روزهای زندگی ام گوش می کردم
اسفند بود ،راه می رفتم و فکر می کردم ،به مشکلاتم ،بلاهایی که سرم اومده بود و کسانی که چقدر اذیتم کرده بودند ولی ته دلم خوشحال بودم که از اون جهنم نجات پیدا کردم و به روزهای خوب آینده امیدوار بودم
الان همون آینده است آهنگ را گوش میدم و خوشحالم که حتی از اون امید هم رها شدم
کسی بره سفر انتظار دارم ۲۴ ساعت با من در تماس باشه خودم برم سفر کلا یادم میره کی بودم چی بودم کجا بودم چه برسه به تماس با بقیه
و اینه که میگن آدمها را باید تو سفر شناخت حتما که نباید همسفر من شد تنهایی برم سفر ، تنهایی برن سفر باز بنده اخلاق قشنگمو نشون میدم و اینکه نمی خوام تغییر کنم بدتره
در حالی که تو گروه فامیلی کلی جر و بحث سیاسی کردم و زدم تو پوز بعضیا تو خلوت خودم کلوچه می خورم و به واکسن کرونا و قلب بی عشق و چراغ مطالعه گربه ای فکر می کنم
فوتبال ایتالیا بلژیک نگاه می کنم ، آهنگ جیمی جیمی گوش میدم و به بدبختی های کوچک و دیوونه بازیهای بزرگ فکر می کنم
یه غم سنگینی چند روزه رو دلم مونده نمی دونم از کجا اومد ولی بیشتر یادم میندازه که تنهام خیلی کم پیش میاد تنها و بی پشتوانه بودن ناراحتم کنه ولی این چند روز اذیتم. شاید از واکسن زدن مامان شروع شد و استرسی که از تنها بودن خودم و مامان داشتم .مامان که روز دوم گریه کرد و از اینکه همه کارها افتاده گردن من ناراحت بود بهش دلداری دادم و گفتم هیچ زحمتی برام نداره ولی حس می کنم از درون اذیت شدم از اینکه خواهرام نبودن نخواستن یا نتونستن کمکی کنند و می ترسم از اینکه بعد از این هم همین باشه .من با زندگی خودم چه کنم با مامان چه کنم با بقیه غصه های خودم و مامان چه کنم؟ همه ی اینا شده غمی که این چند روز تو دلمه
یک ماهه درباره ی این کار فکر می کنم و امروز تو دو ساعت جمعش کردم
با این همه اتلاف وقت و به تعویق انداختن کارها چیکار باید بکنم؟
اگه این دو تا ایراد را نداشتم چه کارها که نمی کردم؟ نمی دونم شایدم همون اتلاف وقت ها باعث میشه فکرم کامل آزاد بشه و دقیقه نود بتونم به جمع بندی نهایی برسم
میوه می خرم که هله هوله نخورم هم میوه می خورم هم هله هوله
هله هوله را به بیسکوئیت مادر تقلیل دادم کم هم می گیرم که مجبور بشم تا خرید بعدی صرفه جویی کنم ولی زود تموم میشه حالا آیا کوتاه میام و همون میوه را می خورم؟ خیر ،دارم فکر می کنم شب ساندویچ بخورم .
اون بادمجونی هم که سه روزه تو یخچاله به امید پختن یه غذای کم کالری و من نگاش هم نکردم بازم نگاه نمی کنم. خوردن خوشمزجات تنها کاریه که این چند وقت حالمو خوب می کنه حالا هر دلیلی که داره .من دیگه همینم قرار نیست لاغر باشم فقط قراره این یه ذره شکم آب بشه که نمیشه
نهایت با اذیت کردن خودم بتونم وزنم را ثابت نگه دارم یا با پرخوری که نه بیشتر با بد خوری عصبی نیم یا یک کیلو بیشتر باشم که احتمالا امشب دومی را انتخاب کنم چون حال روحی خوبی ندارم
بعضی وقتا کم میارم و فکر می کنم دیگران از من یک زن تنها و ضعیف چقدر توقع دارند؟دیگه چکار باید بکنم ؟ درسته که تا اینجا در برابر مشکلات کم نیاوردم ولی ذاتا آدم قوی نبودم و هر مرحله سختی که پشت سر گذاشتم انرژی زیادی ازم گرفته.دلم می خواد یه مدت از همه دور باشم
لپتاپ داماد خراب شده بود و چند روز لپتاپ من دستش بود
از اول خیالم راحت بود که تو لپتاپم هیچ موردی پیدا نمیشه و بعد که پس داد بازم بوکمارک و هیزتوریم را نگاه کردم مطمئن بشم و خودم از خنده ریسه رفتم از بس که همه چی دال بر این بود که من یک معلم ساده دلم که دنیایم درآموزش مجازی و اپلیکیشن شاد و سفر و یادگیری مهارت های جدید خلاصه میشه و مثبت تر از من خودم!
بالاخره همت کردم چمدون را باز کنم و لباسا را ریختم بیرون
به خاطر نعنا خشک و زردچوبه که تو چمدون بوده همه لباسام بو گرفته و باید شسته بشه . نشستم وسط لباسا ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها می خونم و فوتبال نگاه می کنم و به خاطرات یکی از فامیل های همسر سابق که امروز فوت شد فکر می کنم
بعد از ۲۰ روز خوشگذرونی دوباره باید برگردم به زندگی و چه کار سختیه
« چشمم مونده به ره از تو نبود اثری عمرم شد سپری از تو نشد خبری »
بنان بسه
آهنگ را می بریم رو پلی لیست شماعی زاده و روز را شروع می کنیم
«دزسزتز دازارزمز دزسزتز دازارزمز»
از صدای رعد و برق زابراه شدم نشستم تو تاریکی پلی لیست بنان گوش میدم.چرا؟ چون جدیدترین پادکست بودو چیز دیگه پیدا نکردم سرمو گرم کنه
کابینتم به کم هله هوله ترین وضعیت ولی ترازو به بالاترین عدد در تاریخ زندگانیم رسیده
همیشه طول هفته وزن کم می کردم دورهمی آخر هفته جبران می شد این هفته که فقط نشستم فیلم دیدم و خوردم و یک کیلو هم اضافه دارم
خسته شدم از این همه درگیری ذهنی چاقی لاغری
هر جوری فکر می کنم فعلا امکان کوچ سبز نیست ولی نقشه ای برای تابستون کشیدم که مامان بفهمه سر از تنم جدا می کنه ولی تصمیمم جدی بشه قطعا کار خودمو می کنم
مامان هم باید با یه واقعیتهایی کنار بیاد
همش منتظرم اهالی ساختمون بدون من برن بیرون تا به خلافم برسم و در حال حاضر هیچ خلافی به اندازه فست فود خوردن مزه نمیده
خودم خدای اطلاعات تغذیه سالم هستم پس حتما یه مرضی دارم که اینقدر میلم به این آت آشغالا می کشه و حوصله ندارم به دیگران توضیح بدم پس زنده باد آزادی و سفارش فلافل و هات داگ
میگه ببینمت میگم گریه کردم زشتم میگه فکر نمی کنی گنده شدی؟ میگم دلم برای پدرم تنگ شده؟ میگه با گریه آروم میشی؟ میگم آره
تو زندگیم دو تا مرد را خیلی دوست داشتم که الان هیچکدومشون را ندارم. میگه منم دوست داشته باش .میگم تو دوست عزیزمی که اینقدر راحت باهات دردل میکنم. حرفای خل خلکی میزنه حواسمو پرت کنه وسط گریه میخندم میرم رو پروفایل .. میبینم آنلاینه دوباره اشکام سرازیر میشه
می دونستم بی حوصلگی امروز به دلتنگی و گریه میرسه
۲ بار مسواک زدم و اینقدر بیدار موندم که گرسنه شدم و خوراکی خوردم دیگه حوصله دفعه سوم ندارم چون احتمالا تا صبح بیدارم
این چه زندگیه برای خودم درست کردم
دقیقا با همونی که بهش نظر دارم بدترین چت دارم و ادبیاتم میشه مثل پیرزن ۸۰ ساله عهد قجر اون وقت با بقیه...
کاش یه آماری بود می گفت چند درصد خانم های ایرانی هم سن من ،دور شکم استاندارد دارند بلکه دلم خنک می شد دست از سر این شکم بر می داشتم و اینقدر دقم نمی داد
آگاتا کریستی در وان حمام سیب گاز می زد و به داستانهاش فکر می کرد
بلا تشبیه منم در حالی که یک و نیم بامداد نشسته رو تخت هدفون به گوش با گوگوش قر خُلَکی میدادم ۵ تا ایده به ذهنم رسید
«تو اگه باشی آسمون صافه»
طوفان که میاد همه چی را محکم می چسبیم باد نبره طوفان می کنه و میبره یکم دنبالش می دویم از یه جایی می فهمیم دیگه فایده نداره می ایستیم و با افسوس رفتنش را نگاه می کنیم و وقتی دیگه از دید رس خارج شد میگیم چیکارش کنم ، برد که برد
الان در وضعیت چیکارش کنم ، هستم
پروژه کاپ قاعدگی بعد دو روز تحمل درد شکست خورد چون روحیه ام داغونه و حداقل امشب نمی تونم درد بکشم
دارم به حراحی فکر می کنم که این لعنتی را بندازم دور
یکی عکس میزشو فرستاده و آبجو و دورهمی و فحشم میده که چرا نرفتم
اون یکی از پایان نامه اش و اپلای و دلار میگه
اون خل و چل هم فیلم فرستاده که دعای چی چی را امشب بخونید که حاجت بگیرید خبر نداره من حاجتمو بگیرم حاجت خودش دود میشه میره هوا
منم بی خیال از همه دنیا تخته بازی می کنم و به حرف مامانم فکر می کنم که اون قدیما وقتی همچین وقتایی تخته بازی می کردیم ما را با یزید مقایسه می کرد
مغزم: کارنامه ها را بنویس. برگه های اجتماعی را صحیح کن.به دکتر زنگ بزن قرص را ازش بپرس.حساب کتاب را بنویس.جارو گردگیری کن.برو خرید.به خانم حسن زاده پیام بده.برنامه آزمون را بنویس.زنگ بزن ضمن خدمت .برو پشت بوم پمپ کولر را ببین.قبض آب را پرداخت کن. ماشین لباسشویی روشن کن.خامه و کاهو یادت نره. تی شرت را سفارش بده.....
کودک درونم: تو رو خدا بازم بریم همین پارکه قول میدم زیاد نمونم فقط یه ساعت