"_آخه اون ادم افسرده داغون چی داشت که تو عاشقش شدی؟"
خب بچه جون من الان بهت چی بگم؟
دعوات کنم که چرا اینقدر با مامانت راحتی؟ خودم خواستم اینجوری باشیم
بگم چرا توهین میکنی؟ واقعیتو داری میگی
بگم اشتباه نکردم و هنوز عاشقشم؟ بهم میخندی و دستم میندازی
یکمی زیر زبونی تایید میکنم یکمی توجیح و حرفو عوض میکنم
4 صبح بیدار شدم و فقط سرگوشی بودم
از دست خودم دیوونه شدم
چرا نمیتونم با اراده پیش برم و چرا اینقدر عمرمو به باد میدم
شایدم توقعم از خودم زیاده و با وجود این همه کار و درگیری های زندگی که داشتم و دارم لازم نیست بیشتر از این به خودم فشار بیارم و تا همین جا هم خوب پیش اومدم
نمیدونم
در هر صورت الان با خودم جنگ دارم
الانم از بس بی حوصله و خسته ام حاضرم بمب اتمی بیفته تو تهران ولی مدرسه ها تعطیل بشه
چند روزه که بازم با دوستم دردل میکنم و نتیجه این شده که دوباره اینقدر افسرده و بی حوصله شدم
بارها بهم ثابت شده دردل حالمو بد میکنه و ناراحتیامو بیشتر میاره تو چشمم
پس دیگه پچ پچ و دردل ممنوع
همه کس و همه چیز بره به جهنم
فقط خودم و خودم
امروز افتضاح بود
هیچ کاری نکردم
حتی شام هم از بیرون گرفتم
خسته ام و بی حوصله و این فکر لعنتی دوباره مشغوله
خوب میشم
تو عالم خودم بودم و داشتم برای یه کاری برنامه می چیدم
که یهو پیامش اومد رو صفحه گوشی و نمیدونم از خجالت بود یا ناراحتی که ناخودآگاه جلوی چشمامو گرفتم
25 سال پیش تو دانشگاه ازش متنفر بودم از بس سر کلاساش و امتحاناش اذیتمون میکرد
بعد اینکه درسشو دو بار افتادم مجبور شدم برم تو دفترش و گفتم واقعا نمیتونم پاس کنم و با گریه اومدم بیرون و همون موقع .... رو تو راهرو دانشکده دیدم
اولش صورتش از عصبانیت سرخ شد چون از نظر اون همه استادا عوضی و دخترباز بودند و الان با چیزی که از این پیرمرد دارم میبینم فکر میکنم حق داشت!
با حرص گفت حالا که رفتی پیشش حتما پاس میشی شک نکن و همون هم شد و چقدر بهش پز دادم و بیشتر حرصشو در آوردم
بیست و چند سال گذشت تا دو سال پیش که جناب استاد اومد تو گروه بچه های دانشکده و فهمیدیم بیماره و کم کم اون حس بدی که ازش داشتم کم و کمتر شد تا رسید به اون قرار و تهرانگردی
و اتفاقا وقتی برای ... تعریف کردم که فلانی را دیدم و بقیه ماجرا یه جوری جواب داد که معلوم بود بازم حرصش گرفته و تو دلم بهش خندیدم ولی فکر نمیکردم این شوخیا و ماجرای این پیرمرد اینقدر جدی بشه که الان اینقدر راحت ابراز علاقه کنه
به خودش که دلم نمیاد حرفی بزنم ولی میتونم برای....اسکرین شات بفرستم و اونو دق بدم حداقل دلم اینجوری خنک بشه و یکمی بخندم
لعننی
غروب دلگیر یه روز پاییزی بود گردو مشغول درس و مشق و بازی بود چند روز بود با خان کلوچه قهر بودم و مکالمات روزانه مون از دو تا سه تا جمله ضروری بیشتر نمیشد
شب به شب که میومد خونه جلو تلویزیون دراز میکشید و منم با لپتاپم سرگرم بودم
تنهایی کلافه ام کرده بود هیچ امیدی به آینده نداشتم افسردگی داشت خفه ام میکرد
نیاز داشتم جایی حرفامو بزنم و هر چی غصه تو دلمه بریزم بیرون
تو فیس بوک و وبلاگی که داشتم به خاطر حضور چند تا آشنا مجبور بودم خودسانسوری کنم و این شد که 7 سال پیش این وبلاگ در همچین روزی متولد شد
سالهای پر از اتفاق و خاطره و تجربه و چه خوب که خاطره و اترات این ماجراها اینجا ثبت شد و مرورش و دیدن تغییراتی که داشتم برام شیرینه
نمیگم بزرگ شدم یا با تجربه ولی در این 7 سال نگاهم به خودم و زندگیم و دنیا تغییر کرده
در اون غروب دلگیر و نا امید تصور زندگی که الان دارم برام رویا بود
اینکه بتونم از اون زندگی نکبت رها بشم بتونم به تنهایی زندگی کنم و با انگیزه از پس این همه کار بر بیام
سخت بود ولی تونستم
در این لحظه به خاطر تمام اتلاف وقتایی که. تمام عمرم داشتم از خودم متنفرم جای بدی نیستم ولی میتونستم خیلی جلوتر باشم
باید جبران کنم
موقع برگشت تو تاکسی که بودم صدای ویز ویز میومد پیش خودم فکر کردم حتما یه مگس پشت شیشه گیر کرده و از بس خسته و بی حوصله بودم نگاه نکردم ببینم چیه بعد چند دقیقه که یکمی جابجا شدم نگام افتاد به شیشه و دیدم یه زنبور زرد داره اونجا میچرخه و سریع شبشه تاکسی را تا ته دادم پایین تا رفت بیرون
دیگه اگه زنبور لپمو نیش میزد نکبت بودن امروز تکمیل میشد
تو پیج دوم اینستاگرامم هویتم مشخص نیست و چند بار پیش اومده که دخترخانمهای محترم تلاش ریزی برای مخ زدن کردند و بیشترشون هم در رشته های مرتبط با موضوع پیج تحصیل میکردند و هدفشون سواستفاده پروژه ای و بقیه موارد بوده و بعد از چند تا عکس فرستادن و تعریف و تمجید الکی از پیج تقاضاشون را به زبون میاوردند و خیط میشدند
یکیشون امشب واقعا کلافه ام کرد و تلگرام میخواست که عکسهای با کیفیت بهتری بفرسته و هر چی غیرمستقیم میگفتم اصلا پیج من آشغال و بی کیفیته ولی تلگرام نیاز نداریم باز ول نمیکرد
گرفتاری شدیم
به خودم اومدم دیدم ده دقیقه است به سرامیک ها زل زدم و فکر میکنم و هایده گوش میدم
به چی فکر میکردم؟
به زندگی معکوس
همه اتفاقهای خوب و بد زندگی ام را برعکس تصور کردم و زندگی را با اون مسیر تصور کردم تا ببینم به خوشبختی میرسیدم یا نه؟دیدم زندگی هرجوری که چرخیده بود بازم الان یکمی غمگین یکمی تنها یکمی نگران به کف خونه ام زل زده بودم و فرقی نمیکرد کف خونه فرش ابریشمی بود یا پارکت یا سرامیک یا یه موکت نخ نما
روز دلگیری شد
رفتم خرید و تهرانگردی ولی هر چی گذشت غمگین تر شدم
ولی الان بهترم اگه قار قار زاغک بزاره و اینقدر فضا را غمگین نکنه
تو برگشتی و پیام دادی و همه چی مثل قبل شده...
تصور این رویاها حتی برای یه لحظه کافیه که دلمو بلرزونه و حالمو خوب کنه با اینکه میدونم فقط توهم و خیاله
ولی همین که همچنان تو قلبم هستی خوشحالم میکنه
بمون برای همیشه
چند دقیقه پیش یکی با یه شماره ناشناس sms داده و فقط نوشته سلام!
و لابد منتظره من جواب بدم
تلگرام هم نداره که قابل شناسایی باشه
مزاحم یا آشنابودنش اهمیتی نداره ولی خنده داره یکی از خواب پا شده گفته خب حال چیکار کنم آهان به فلانی پیام بدم و بگم سلام
بعد تمام شدن جلسه مدیرگفت حالا دو تا جمله خارج از بحث بهتون بگم
یک اگه بچه تون ساکت شد بدونید از چیزی ناراحته
دو اگه شوهرتون زیادی مهربون شد و رفتاری برخلاف گذشته داشت بهش شک کنید
و بعد این حرف چند دقیقه سکوت سنگینی برقرار شد و من یواشکی قیافه ی همکارا را نگاه میکردم که یا به یه نقطه زل زده بودند یا یه لبخند گیج و زورکی داشتند و معلوم بود دارن رفتار شوهره را بررسی میکنند و من از دیدن این صحنه داشتم از خنده میترکیدم و تو دلم ذوق میکردم که از مصیبتی به اسم شوهر راحتم
معلومه خیانت آقایون واقعا جدی شده که صحبتش به همچین جمعی رسیده
و البته برای من که با این مساله از زاویه های مختلف درگیر بودم عادیه چه خودم خیانت دیدم چه اینکه باعث خیانت شدم
و میتونم یه مقاله مفصل درباره ی این قضیه بنویسم ولی الان حوصله ندارم هیچی بنویسم فقط میتونم بگم مردهای خیانتکار کودکان قابل ترحمی هستند که با خیانت عقده و کمبودهای روحی عاطفی خودشون را جبران میکنند
هنوز اونقدر عاشقش نشدم که شجریان گوش بدم و تو این رعد و برق و بارون فقط. عصار
"ابری ترین هوا را تو چشم تو میبینم شبا به زیر بارون با یاد تو میشینم"
خوشگلترین روز پاییزی را چطور گذروندم
شعر روباه و زاغ خوندیم و به زاغی که رو درخت حیاط بالای سر قمری ها نشسته بود نگاه کردیم
مسابقه جدول ضرب گذاشتیم و برای نفر اول کلی دست و جیغ و هورا کشیدیم
شیرینی بدنیا اومدن آبجی یکی از بچه ها را خوردیم
وقتی زنگ خورد 4 تا بچه از گردنم آویزون بودن
خرمالو ها را تو کاسه سفالی چیدم
پفک نمکی مینو خوردم
ابی گوش دادم
و خودمو خوشبخترین عاشق جهان دیدم
امروز هوا هوای باغ ملی بود
امروز تو هوا گرد عاشقی ریختن
بچه ها رفتند ورزش
گوشی بدست تنها سر کلاس نشستم بیسکوییت میخورم و به جوکی که خوندم میخندم
همکارکلاس روبرویی در کلاسشو میبنده و همین جوری که سعی میکنه هیکل خیلی بزرگشو پشت در پنهون کنه نگاه دزدکی و متعجبشو از لای در میبینم و بیشتر خنده ام میگیره
جدیدا تو هر موقعیتی فکر میکنم اگه متاهل بودم الان چی میشد. و فوری به این نتیجه میرسم که ازدواج مجدد حکم مرگ داره برام و البته با ازدواج اول هم به چند قدمی مرگ رسیده بودم
زنده باد آزادی
حکایتهای پرپری
جلد پنجم صفحه ی 380:
هدفون گذاشتم وبا این حال بد و کمر درد برای خودم رقصیدم ولی الان چشام اشکیه و دلم میخواد زار بزنم
لعنت به این هورمونها
ساعت 10 خوابیدم ولی یادم رفت صدای گوشی را قطع کنم ساعت یازده نشده بود که با صدای نوتیفیکیشن اینستاگرام از خواب پریدم
دوستم پیام داده بود چرا تلگرام قطع شده و چند تا اسمایلی گریه گذاشته بود دلیلش بماند....
خوابالو رفتم تلگرام دیدم آره قطعه بعد رفتم توییتر فهمیدم همه جا قطعه
براش نوشتم بقیه جاها هم قطعه و گوشی را پرت کردم کنار و دوباره خوابیدم
به همین قشنگی و با خیالی آسوده دارم از تنهاییم لذت میبرم
چه معجزاتی دیدم از این 21 روز
فعلا طول هفته نیاز نیست
ولی آخر هفته ها همچنان اتلاف وقت دارم پس شروع میکنم
تعداد روزش مهم نیست فقط شروع میکنم برای انگیزه گرفتن
22 سال با یه حس و حال خوب زندگی کردم
بعضی وقتا تمام زندگیم را کنترل میکرد و یه وقتایی هم گوشه ی قلبم کز کرده بود و فقط در خلوت هایی که با خودم داشتم میومد مینشست کنارم و با هم گپ میزدیم
این چند سال بارها و بارها رنجید و هربار با خواهش و التماس ازم میخواست رهاش کنم
ولی قلبم به امیدش می تپید
زندگی ام باهاش معنا پیدا میکرد و باید.می موند
حتی کمرنگ و بی روح
ولی بالاخره از این لجالت دست برداشتم
این احساس باید رها میشد و پرواز میکرد تا برای قلبم هزاران عشق و احساسی که تو این دنیا هست را بیاره
ولی هنوزم یه لحظه هایی مثل امروز دلتنگ میشه
مینشینیم تو بالکن خونه قبلی اش چای میخوریم و از اون سالها میگیم میخندیم بغض میکنیم اشکها سرازیر میشه یه آه بلند و اشکا را با خنده پاک میکنیم و برای رفتن آماده میشه
میگم بمونیم میگه فردا به وقت لبخند معصومانه ی سوگند همدیگرو میبینیم
بعد از اتفاق دیشب دوباره جدی به کوچ سبزم فکر میکنم
پازل زندگیم هر چند خیلی سخت ولی خیلی قشنگ تر از چیزی که تصور میکنم داره کنار هم چیده میشه
رفتن از تهران و سکنی گرفتن در یه گوشه ی آرامش حتما یه تیکه ی گم شده ی این پازله
باید زودتر پیداش کنم
یه آدمهایی هستند که حواسشون بهم هست
نه دوستن نه فامیل و نه حتی خیلی آشنا
ولی دورادور به یادم هستندو هر کدوم یه جور ابراز محبت میکنند
یکیشون آقای... که یکی از موضوعات مورد علاقه ی منو میدونه و هر مطلبی درباره اون موضوع ببینه یا بخونه حتما برام میفرسته بدون اینکه هیچ قصد و نیت خاصی داشته باشه
شده ساعتها باهاش چت کردم بدون یه کلمه حرف خارج از بحث
بدون هیچ صمیمیت اضافی
و چه حس خوبی داره وقتی پیامش میاد رو گوشیم
یه آرامش و امنیت خوبی داره
و امیدواری از اینکه دنیا هنوز خالی نشده
بیماری فراموشی اسم که نمیدونم اسمش چیه جدیدا خیلی اذیتم میکنهِ
دیروز یه آقا زنگ زده میگم شما میگه فلانی هستم تو دلم میگم خب باش
دوباره با تعجب میپرسم شما؟ تا فرصت داشته باشم بیشتر فکر کنم که کیه
گفت فلانی هستم و دیگه فرصت نداد من اعلام آشنایی کنم و حرفشو زد که تازه فهمیدم معاون مدرسه ی قبلیه و یه کار اداری داشت
پنج سال همکار بودیم و روابط خیلی محترمانه و صمیمانه بود قائدتا باید خیلی گرمتر برخورد میکردم
هیچی دیگه خیلی سرسنگین و جدی خداحافظی کرد
خب مردک من هزار سال دیگه هم ببینمت قیافه ات یادم نمیره ولی چیکار کنم که اسم یادم نمی مونه دیگه ناراحتیت چیه
کارهای خونه 3 ساعت طول کشید
آروم و با حوصله تر از همیشه
و الان خیلی سرحالم
7 قسمت از کتاب را گوش کردم
"مردی به نام اوه "
کتاب صوتی خوب میتونه از من خوشبخترین کزت دنیا بسازه
من کم نمیارم خودتم میدونی
دیشب هزار فکر کردم هزار تقشه کشیدم
برم کلانتری
برم بسیج محل
برم حراست اداره
به یه قلدر پول بدم بیاد زهرچشم نشون بده
و خیلی فکرای دیگه
گریه کردمِ
از تنهایی به خودم پیچیدم
ولی به امید هیچی نموندم
صبح پاشدم فکرامو جمع کردم
با یه مشاور صحبت کردم
فهمیدم در حال حاضر هیچ کاری نکنم بهتره
دستکشم را دستم کردم
کتاب صوتی را پلی کردم
و خونه تکونی کردم
شستم
گردگیری کردم
مرتب کردم
ولی به امید هیچی نموندم
جز خودم
آره
ترسیدم
نگرانم
اذیتم میکنندِ
تنهام
ولی
فقط به امید خودم
روی پای خودم میرم جلو
از سنگهایی که میاد جلو پام نمیترسم
و بقیه حرفا که نمیشه اینجا نوشت
الانم احساساتیم نکن
قلبمو شکستی
با هیچی درست نمیشه
من هیچی نمیگم
نمیدونم چرا یهو دلم خواست تیتراژ سریال آینه گوش بدم
حس خیلی خوبی داره
تا اونجا که یادم میاد وقتی این سریال پخش میشد با قسمتهای تلخش خیلی همذات پنداری میکردم و فکر میکردم بعدا زندگی خودمم اینجوری میشه و شد
و میدونستم زندگی شیرین میشود فقط یه دروغ مضحکه
آهنگ جدید برای هزار بار پلی کردن فعلا میشه تیتراژ آینه