قرار بود بد بگذره ولی عجیب هیجان انگیز گذشت
همین غیر قابل پیش بینی بودن زندگی را دوست دارم حتی اگه گند بزنه به حالم
یه جایی هست نزدیک اصفهان بین پلیس راه و شاهین شهر
عصر جمعه تو اون مسیر باشم چه برم چه بیام از شدت غصه و دلتنگی تا مرز دق کردن میرم
احساسات را به پرندگان داخل بازار سر پوشیده تشبیه می کنه و میگه فقط تماشاشون کنید تا برن
خب من اولین بازاری که تو ذهنم میاد قیصریه است که تصورش یه دنیا احساسات برام میاره چطور فقط تماشا کنم ؟
از خونه همسایه صدای دعوا میاد . خانمه میگه برو بیرون وگرنه خودمو می کشم
فکر می کردم ساختمون بغلی باشند ولی در یکی از ساختمونهای روبرو باز شد یه آقا با موهای جوگندمی با زیرشلواری و عرقگیر اومد بیرون بقیه اش را ندیدم که نگاش نیفته و خجالت بکشه فقط صدای فندکش اومد که سیگار روشن کرد بعدم چند دقیقه سکوت بود بعد صدای در که معلوم بود رفت داخل
سال اول ازدواجمون وقتی که هنوز دعواهای خودمون شدت نگرفته بود آپارتمان بغلی دعواشون شد خانومه با خشونت آقا را انداخت بیرون بعدش ما رفتیم بیرون خرید و آقاهه را بیرون دیدیم که همون اطراف قدم میزد بعدم آخر شب اومد خونه
هر دو مورد خیلی با شعور بودن که زودتر خودشون نرفتن بیرون چون زن باید جیغ و داد بکنه و خالی بشه و با شعورتر بودن که وقتی به زور انداختنشون بیرون مقاومت نکردن و تا آرامش بعد طوفان صبر کردند ولی حتما یه بیشعوری کرده بودن که کار به اینجاها کشیده
منتظره من خبر بدم نمی دونه من کلا آدم نرویی هستم و از نرفتن سر هر قراری خوشحال میشم
حتی مهم ترین قرارهای زندگیم را به زور میرم آما وقتی رفتم میرما
الان هم که این همه بهانه ی خوب دارم
دلتا اومده
کافه ها بیرون بر شدن
گرمه
برق ها میره
سردرد دارم
دپ شدم
فعلا هم که چند روز به بهانه ی پریودی پیچوندم
زندگی قشنگتر میشد اگه من اینقدر سخت نمی گرفتم
چند روز بود موسیقی یک فیلم تو سرم بود و نمی دونستم مال چه فیلمیه
موسیقی املی بود Le moulin و این چند روز یا گوش میدم یا خودم صداشو در میارم چون موزیک متن این روزهای کشدار زندگیمه
لابیرنت سیمانی پارک نیاوران
ذغال اخته
بعضی خاطرات را نیاز نیست بنویسم همینا کافیه تا خاطره ی اون روز یادم بیاد
نگاهم میفته به کتابخونه چند تا کتاب قطور دارم که از کتابخانه پدرم آوردم نخوندم هم عیب نداره همین که یاد پدرم میفتم خوبه
اینکه کجای اتاق می نشست چطور کتاب می خوند موقع خوندن برای ما هم تعریف می کرد یا شعرها را بلند می خوند
کشکول شیخ بهایی را باز می کنم لابلای ورق های کتاب یه کاغذه که روش نوشته شده:
«پدر ای عزیز جانم تو همیشه رهنمایی
تو بیان وصل جانان تو امید جان مایی
هدیه ای هر چند ناقابل از طرف کسانی که دل در گرو مهر شما دارند ».
شعر و خط خواهرمه و هر چی فکر می کنم یادم نمیاد هدیه چی بوده
یه پاکت هم هست و داخلش زشت ترین کارت عروسیه روی پاکت نوشته سرکار خانم مژگان ... و روی پاکت کلی نوشته هست
کارت عروسی منه چون مژگان را تلفنی دعوت کرده بودم کارت به دستش نرسیده و معلومه مونده رو طاقچه و خواهر کوچیکه رو پاکتش آهنگ یارا یارا گاهی علیرضا افتخاری را نوشته :به شمیم کویت ای گل ....
بد خط هم نوشته معلومه همین حوری که از تلویزیون گوش میداده نوشته
خاطرات اون قسمت زندگیم را دوست ندارم حالم خوش نبود زندگی قشنگ نبود و تو همون قسمت سیاه پدرم را از دست دادم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
میگم دارم گریه می کنم ، من واقعیم همینه، یه خر احساساتی هستم نه اون چیزی که تو میشناسی ،میگه اتفاقا اینا با هم تناقض ندارند
دو هفته ی دوز دوم مامان هم تموم شد و ۸۰ درصد استرسم برای کرونا تموم شد. تمام این مدت وحشت داشتم که کرونا بیارم تو خونه و ...
چه شبها که از فکرش گریه کردم
از اینجا به بعد باید حواسم به خودم و گردو باشه
عشق وقتی می آید ریشه می کند حتی اگر شاخه هایش را قطع کنیم ریشه تا ابد می ماند و هر روز ذره ای در درونت جوانه می زند لحظه ای که فردی شبیه او را می بینی یا موزیکی یا خاطره ای...و اگر بعد از سالها او را دوباره ببینی جوانه دوباره قد می کشد
اگه ترس ،عذاب وجدان ،گناه ،آبرو ، مجازات و غیره نبود و عرضه و شرایطش بود، چند درصد از زوجین وفادارمی موندن؟
فوتبال ایتالیا بلژیک نگاه می کنم ، آهنگ جیمی جیمی گوش میدم و به بدبختی های کوچک و دیوونه بازیهای بزرگ فکر می کنم
همسایه تو این چند سال از همسرش جدا زندگی می کرد نمی دونم چی شد آشتی کردن یا هر چی و خانمه اومده اینجا
تا حالا ندیدمش ولی از بوی غذاها معلومه دست پخت خوبی داره مثل الان که بوی کتلتش بلند شده
از وقتی گوشت خوردن را ترک کردم کتلت هم از لیست غذاهام حذف شده ولی الان دلم خواست
دیشب یه خواب دیگه هم دیدم که نوشته تعبیرش اینه که ازدواج شما نزدیک است
دیشب با اون دل درد و وضعیتی که من داشتم همه چی چرت بوده. یادم نمیاد ولی فکر کنم حداقل ۳ بار بیدار شدم دستشویی رفتم و کولرم معلومه خاموش کردم خودم بادم نیست پس خواب ها هم کابوس بوده. تامام
دیگه وضعیت روحی ام به جایی رسیده که به حمام عمومی هم راضی شدم
خواب دیدم دسته جمعی رفتیم حموم من یه چیزی جا گذاشته بودم برگشتم خونه و چند بار صحنه ی ورودم به حموم تکرار شد ولی آخرش نتونستم برم پیش بقیه .یه حموم قدیمی بود همه را گم کرده بودم اشتباهی رفتم یه جایی که پله های سنگی قدیمی داشت و یه استخر بسیار بسیار بزرگ که بخار کرده بود و از سقفش بارون میومد. ترسناک بود ولی وقت نداشتم بترسم بدو اومدم بالا که برم دنبال بقیه یه سری دیگه پله را رفتم پایین از لبه ی یه دیوار گردو را دیدم و ازش پرسیدم راه ورودی کجاست و بعد بیدار شدم
این استخر و حموم یا هر چی که بود را قبلا هم تو خواب دیده بودم
یکی درخواست فالو داده بود فامیلیش با من یکی بود پیجش را نگاه کردم همشهری پدربزرگمه و کلی آدم دیگه با فامیل من تو پیجش بودن و جز یکیشون که پدربزرگامون عموزاده هستند کسی دیگه را نشناختم نمی دونم چقدر نسبت فامیلی داریم ولی جوان که نه خیلی ولی نیمه بزرگسال رعنا و خوشگلی بود و درخواستش را قبول کردم
خانمه تو آرایشگاه شکمشو نشون داد و گفت می خواد لیپو کنه همه تعجب کردن که شکم به این خوبی چشه بعد گفت سینه هاش که پروتز بوده یکمی افتاده و باید درست کنه بعد گفت می خواد پروتز باسن کنه که یکی گفت تا یه مدت مجبور میشی ایستاده پی پی کنی بعد تعریف کرد یکی که لاغر کرده بوده و شکم آویزون داشته پوست شکمش را میکشه و ...میاد بالا .اول چند ثانیه سکوت بود تا همه بفهمن چی گفت و بعد سالن رفت رو هوا
حیف کار من تموم شد و نتونستم از بقیه سخنان گوهر بارش استفاده کنم ولی تا چند روز سوژه خنده پیدا کردم
ترم آخر بودم با یکی از بچه های صنعتی قرار داشتم هر دو خوابگاهی بودیم موبایل هم که نبود دل درد پریودی داشتم یادمه تو یه وضعیتی که دل دردم کمتر بشه نشسته بودم و فکر می کردم کاش نرم سر قرار ولی از بدقولی بدم میومد و رفتم .الان که یادم میفته می بینم کسی بود که ارزشش را داشت.هر چند دوستیمون کوتاه بودو به خاطر عن بازی برادرش مجبور شدم تموم کنم و البته خودش نفهمید چرا و اومدن خواستگار را بهانه کردم.