آخرین روز دبستان
پرویز،پسرمون
بعد از طوفان
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت
باید در چوبی این باغ ها را
که در رویاهای مان شکل گرفته اند
رو به شهر باز کرد
باید همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی لانه ی پرندگان را
دوباره سر جایش نمیگذارد
رسول یونان
خنده در حد دل درد
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر
دلم قطره ای بی تپش در سراب
مرا تا تکاپوی دریا ببر
اصفهانی
بادام تلخ
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
آشتی
بی تو صفا نداره
احساساتیم
یه دوست باحال
خوشحالم
برای خانمی که
بعد از گذشتن
سالهای حسرت,
سالهای تهمت,
سالهای بی محبتی,
بعد از گذشتن سالهای سخت طلاق,
طعم خوشبختی را چشید.
حوشحالم برای برق چشمان زیبایش