از یه جایی به بعد
فقط یه حس داری
حس بی تفاوتی
نه از دوست داشتن ها خوشحال میشی
و نه از دوست نداشتن ها ناراحت
علیرضا روشن
گردو:پروفایل بابای پرگل را پیدا کردم
ولی چرا فامیل بابای پرگل
با خود پرگل فرق داره؟
من:از کجا می دونی
بابای پرگل هست؟
فکر کنم مامانش طلاق گرفته باشه
گردو:آخه برای پرگل نوشته بود دختر گلم
مامان پرگل هم جدیدا فامیلش را عوض کرده
من:چی گذاشته؟
گردو:فامیل همین آقا
من:عکس این آقا را ببینم
......
من با خودم:این پسر جوان؟!
شاید شوهر خواهر پرگل باشه
پس چرا فامیل مامانش عوض شده؟!
گردو:اصلا ولش کن
من:آره مامان اصلا به ما چه
از پلکان ابر
بالا می رفتم؟
یا
از سُرسُرهِ خاک
پایین می آمدم؟
تنها
تنهایی
به یادم مانده است!
محمدعلی بهمنی.
تو
فرض کن عاشقم نبوده ای
من هم خیال می کنم
بوسه ات را بر لبانم در خواب دیده ام
و لمس انگشتانت بر اندامم
توهمی شاعرانه بوده است
حالا دیگر تو به زندگی ات برس
من
سلین: می دونی ترس پنهان من
توی رابطه با هر مردی چیه؟
که همه شون می خوان از من یه زن خونه دار بسازن
جسی: هیچ کس هیچ وقت نمی تونه همچین کاری بکنه
بهت قول میدم آسونتره اگه کسی بخواد کله ات را بکنه توی تستر
تا اینکه تو را تبدیل به یه زن خونه دار صرف بکنه
befor midnight
می مونم
به شکل عجیبی اصرار دارم کنار اپن آشپزخانه بخوابم
و دیشب وقتی به درخت چنار پشت پنجره نگاه می کردم
دلیلش را فهمیدم
قبل از خراب کردن خانه قدیمی,
اتاق من و جایی که شبها می خوابیدم
با کمی اختلاف ارتفاع,
همین قسمت از ساختمان و با همین چشم انداز بود
با این تفاوت که اون روزا پشت درخت چنار دیواری نبود
و ستاره ها چشمک می زدند
سند اتاق به اسمم نخورده بود
ولی بیشتر وقتم اونجا می گذشت
تعدادی کتاب درسی که اصولا خونده نمی شد
و تعدادی هم غیر درسی
که لابلای کاغذهای چرکنویس استتار شده بود,
یک مجله جدول,
تعدادی مجله فیلم که بهترین جا
برای مخفی کردن نامه های عاشقانه بود,
یک تلفن نارنجی برای گپ زدن با دوستام,
یک تلویزیون سیاه سفید 14 اینچ که انتخاب کانالش در اختیار خودم بود,
یک ضبط صوت ناسیونال قدیمی,
تعداد زیادی نوار کاست قدیمی و جدید,
یک هدفون سفید رنگ تا بتونم هم شجریان گوش بدم هم اندی
بدون اینکه مامانم بهم شک کنه که خل شدم یا عاشق,
یک دستگاه لحیم کاری برای تعمیر سیم هدفون,
یک قاب گلدوزی شده دست دوز خودم
که گاهی مدتها بهش خیره می شدم و لذت می بردم,
یک قاب عکس سیاه و سفید از 5 سالگی ام با لبخند زورکی که به دیوار میخ شده بود,
عکس پسر خاله ی شهید شده ی مامانم که هیچ خاطره ای ازش نداشتم
و هر وقت با مامانم دعوام می شد شکایتش را به اون عکس می کردم
و شاید چند تا چیز دیگه
(حتما مهم نبوده که یادم بمونه)
محتویات اتاق بود
اتاقی آبی
با در شیشه ای بزرگ
که ظهرهای آفتابی زمستان
و شبهای مهتابی تابستانش
فراموش نشدنی بود
و ساعتهای خلوت قشنگی را اونجا گذروندم
اون همه درس را برای دیگران که نخوندی
برای رشد خودت بوده که اثر مثبت هم گذاشته است.
همین باعث میشه که بچه های 10-12 ساله کلاس را
با دید اصولی تر و دقیقتری ببینی و بشناسی
(نه مثل یه معلم دیپلمه )
مهم اینه که کارآئی بیشتری خواهی داشت
تدریس را من همیشه بالاترین حرفه میدونستم و میدونم
مهم اینه که با علاقه تدریس کنیم
همون علاقه به کار باعث میشه که
شاگرد ها بهتر باهات بر خورد داشته باشند
صبح جمعه ی پاییزی
از خواب بیدارشم
هوا گرفته و تاریک باشه
صدای قطره های بارون را بشنوم
که به سقف حیاط خلوت می خوره
فهمیدم
داماد خاله ام
بدرد بخور نیست
و دختر خاله ام
شوهر ندیده است
که اینقدر قربون صدقه ی
این تحفه میره