به دختر عمه ام حسودیم میشه که زندایی مثل مامانم داره
بچه های فامیل درباره خانم باز بودن و عوضی بودنش زیاد گفتند
به عکس پروفایل خانمش نگاه میکنم که تو عکس خیلی عشقولانه و با لبخند کنار هم ایستادند
و این حکایت خیلی از عکسهای دو نفره است
مامان جدیدا خاطرات را اشتباه تعریف میکنه
زمان و مکانها را تغییر میده
قبلا اصرار داشت که درست میگه ولی دیگه اشتباهش را قبول میکنه
و حالایکی از پیچیده ترین و بدترین خاطراتی که داشتیم و عواقبش چند سال طول کشید را فراموش کرده
هنوز نتونستم باور کنم که یادش رفته و فکر میکنم نمیخواد اون روزهای سخت را یادآوری کنه به خصوص که اون روزها پدر خیلی زجر میکشید
آلزایمر همیشه بد نیست
ترسم از این است که یک شب بخواهى به خوابم بیایى و من هم چنان به یادت بیدار نشسته باشم.
سیدعلی صالحی
سالها کسی توخوابم بود که خیلی بهم آرامش میداد
شبیه خودم بود ولی نمیشناختمش
آخرین تصویری که ازش یادم مونده زیر یه درخت بودیم
شاید بهشت بود و ما آدم و حوا
نمیدونم از کی گم شد
شاید از وقتی که از خودم دور شدم
تا همین چند دقیقه قبل حالم خیلی خوب بود فقط بی نهایت خسته و کوفته بودم ولی حال بد ناگهانی میاد مثل یک طوفان
بغض میکنم بی حوصله میشم دلم آهنگ غمگین میخواد و چیزایی که نباید یادم بیفته میاد
یه وقتایی فکر میکنم همه چی درست شد ولی واقعیت اینه که نمیتونم فراموش کنم
چطوری میشه بیست سال ازعمرم را دور بریزم
امروز از صبح یه روزپرمشغله بود و یک ساعتی هست که کارام تموم شده ولی واقعا حس 21 روز نیست و ترجیح میدم دراز بکشم و آهنگ گوش بدم البته بی هیچ فکری
فردا و پس فردا هم که نمیتونم با برنامه پیش برم
اینجوری 21 روز بی نتیجه است
باید صبر کنم تا شرایط خوب باشه
21 روز فعلا تعطیل
دیروز همه چی تعطیل بود حتی 21 روز
یکمی کتاب خوندم و گوش کردم و یکمی زبان و فیلم
ولی تمام عصر بیرون بودم و کار دیگه نتونستم یکنم
دیروز از برنامه حذف میشه
امروز: روز سوم
با قدمهای مورچه ای دارم پیش میرم
دیروز تلگرام را خلوت کردم و خیلی از کانالها را پاک کردم
امروز کوالیتی تایم ریختم که بدونم با گوشی چیکار میکنم
تلگرام و اینستا خودبه خود خلوت شده و این خوش شانسی من بوده
صبح زبان خوندم معجونی از انگلیسی و فرانسه و ایتالیایی و البته از این طرف میخونم از اون طرف یادم رفته به خصوص انگلیسی
چه میشه کرد
بیست دقیقه ورزش کردم
آشپزخونه و یخچال و اتاق را مرتب کردم
یکمی درس خوندم
از همه مهم تر اینکه دائما مشغول بودم و فکرای بیخود نکردم
بقیه روز را میخوام کتاب بخونم
روز دوم
مهمترین اسباب بازی بچگیام لگو و تیله هام بودند
با لگوها برای تیله ها خونه میساختم
خیلی به پله و راهروی پیچ در پیچ علاقه داشتم ولی آجر کم میومد و هیچ وقت نمیتونستم خونه ای که دلم میخواد بسازم
امروزکه عکس یکی از ساختمانهای وارطان را دیدم دلم لرزید
ایوان و پله ها چقدر آشنا بود قبلا اینجا بودم
تیله هام اینجا زندگی میکردند
سعیده و پسرش از این پله ها بالا رفته بودند
ابد و یک.روز را دوباره دیدم
یه ربع فرانسه خوندم
نیم ساعت ورزش کردم
غذای مورد علاقه گردو را درست کردم
ولی بقیه وقتم را تلف که چه عرض کنم نابود کردم چون درگیر یه آدم احمق شدم و کلی اعصابم بهم ریخت ولی بعد چند ساعت تونستم آروم بگیرم
شب هم با خبری که اومد درگیر اخبار شدم و طبق معمول که اینجور وقتا قاطی میکنم دلم خواست همه چیو پاک کنم و به پاک کردن یه گروه هم رسید ولی دوباره برگردوندنم
تا عصر چیززیادی نخورده بودم ولی وقتی اعصابم بهم ریخت کنترل خوردن از دستم رفت
تا آخر هفته برنج را ممنوع کردم اگه طاقت بیارم و ته دیگ.وسوسه ام نکنه
روز اول
21 روز فراموشی را همین جا و با 15 روز تموم میکنم چون تا حدی که میخواستم به هدفم رسیدم و اگه لازم شد دوباره تکرار میکنم
21 روز بعدی را میزارم برای اتلاف وقت که از واجباته و اگه رعایت کنم فراموشی هم همراهش داره
چیزایی که باعث اتلاف وقتم میشه
1)لم دادن و آهنگ گوش کردن و فکرای بیخود کردن
2)تلگرام
3)اینستاگرام
گزینه ها زیاد نیست ولی زمانی که براشون میزارم زیاده
کارهایی که باید انجام بدم
1)مطالعه کتابهای...
2)زبان
3)کتاب
4)فیلم
5)ورزش
سنگ بزرگ نشانه نزدن است
فعلا روزی 2 ساعت برای تلف کردن به خودم وقت میدم و به مرور کمترش میکنم
نیاز نیست ساعت و روز رند باشه از همین حالا باید شروع کنم البته بعد از برنامه ریزی
از اون دل بریدن های ناگهانی که به زور هیچ خاطره و رویا و آهنگ درست نمیشه
فقط نباید معین گوش بدم
باید دل سپرد بی دلیل انگار
باید دل سپرد تا عبور از تکرار
حرفی تازه بود در سکوت
سایه وار
سارا نایینی
روز پانزدهم
شب تولدت
مهمترین خاصیت تنهایی اینه که مجبور نیستم خودمو با اخلاق کسی وفق بدم
هر جور و با هر کسی دلم خواست میخورم میپوشم میگردم
حرف میزنم میخندم گریه میکنم
نه رنجشی نه هیجانی نه نگرانی از آینده نه دلخوری از گذشته
و بدترین ایرادش اینه که تنهام
ابوالفضل جلیلی
مدرسه مثل همیشه بود
کنسل کردن تور و جابجا کردن پول ماجرا شد و از همه خنده دار تر اینه که آقای...نمیدونه من کی هستم و منم تا رودرو ندیدمش قصد ندارم خودمو معرفی کنم
رفتم صندوق اداره و از بس ذهنم درگیر بود نمیتونستم مبلغ را بنویسم و به آقاهه گفتم حروفیشو بگو و لابد تو دلش گفت معلم مملکتو ببین
بعد رفتم سوپری و یه کیسه هله هوله خریدم امروز رژیم شکنی اساسی دارم
آخرین عدد ترازو 64.5 بود و امروز شاید برگرده 65 اشکال نداره
عصر ورزش میکنم
و نقطه چین امروز ...
برنامه 21 روز برای این بود که به یه چیزایی کمتر فکر کنم و اتفاقاتی که تو این یازده روز افتاد باعث شده شکل فکرام عوض بشه شاید بشه گفت منطقی تر البته حال من قابل پیش بینی نیست
روز یازدهم
تو این هوای آفتابی و سرد روحم رفته چهارباغ بالا قدم میزنه
فصل جدید قصه زندگیمو برات تعریف میکنم.
بدون هیچ قضاوتی گوش میدی و اظهار نظر میکنی
یکمی سر به سرم میزاری و میخندم ولی اشکو تو چشام میبینی و جدی میشی
راهنماییم میکنی
خودمو نقد میکنم ولی تو بهم حق میدی
وقتی از سرنوشتم گلایه میکنم درکم میکنی و همین که یکی حسمو میفهمه آرومم میکنه
وجود عشق برای آن نیست
تا ما را خوشحال کند
من اعتقاد دارم
عشق وجود دارد
تا به ما نشان دهد
چقدر می توانیم تحمل کنیم
هرمان هسه
باد اومد و تو جنگلا قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد
ببین جدایی چه به روزش آورد
چه سرنوشتی که براش رقم زد
مرجان
دیشب 4 ساعت خوابیدم صبح خوابالو رفتم مدرسه زنگ اول بیکار بودم و با همکارم حرف میزدم و از یکی دیگه از همکارا گلایه کردم و گفتم رفتارش عجیبه و اون روز از دست بچه ها عصبانی بود و اومده بود تو رفتر صندلیا را پرت میکرد
گفت حق داره اعصابش ناراحته
چند سال پیش شوهرش رفته با یه زن دیگه ازدواج کرده و این خبر نداشته تا خود اون خانم به این زنگ زده و گفته خبر داری من با شوهرت ازدواج کردم
خیلی ناراحت شدم و دلم براش سوخت و احساس همدردی کردم ولی گفتم هر کسی مشکل داره مگه من خودم کم مشکل دارم دلبل نمیشه بیام سر همکارا خالی کنم
زنگ دوم یه امتحان الکی گرفتم و زنگ سوم هم که بیکار بودم و رفتم بانک و همون مسیر دوست داشتنی همیشگی و عکاسی
بعد رفتم کوچه برلن خرید و یه بلوز گل گلی خوشگل خریدم که بزرگه و باید به خواهر جونم ببخشم
بعد رفتم لاله زار و دلم میخواست برم کافه مخصوص خودم ولی نرفتم
سوار اتوبوس شدم و رفتم بعد پل حافظ و از یه ساختمون قدیمی که قبلا نشون کرده بودم عکس گرفتم و بعد تاکسی سوار شدم و رفتم.پاساژ کفش بهارستان چکمه دیدم ولی نخریدم و بعد هم فروشگاه و خرید و بعدم خونه و بعدم .....
قسمت مهم امروزدقیقا این نقطه چینه که نمینویسم و بهش فکرم نمیکنم تا یادم بره
زندگی عجیبه
روز دهم
صبح با پسرا حرف زدم و نصیحتشون کردم و ازشون خواستم کمتر اذیت کنند تا منم دعواشون نکنم
زنگ اول با آرامش طی شد
زنگ دوم گفتند آقا ورزش گفته دو تا تیم تشکیل بدیم برای مسابقات تو دلم گفتم ...ورزشتون!
گفتم هر سال من خودم تیمو میچینم
فهمیدم یکی دو تا از درس خون ترین بچه های کلاس فوتبال خیلی خوبی هم دارند
با کلی بحث راضیشون کردم که بهترینها را تو تیم الف بچینیم که با اون تیم احتمال بردکلاس بیشتر بشه کاری که پارسال کردیم و کلاسمون مسابقات را برد و بقیه که فوتبال خوبی دارند برند تو تیم ب
حالا راضی کردن اینکه کی تو کدوم تیم باشه ماجرا بود
فردا مجبورم با معلم ورزششون هماهنگ کنم و چقدرم .........با اون جوانک رعنا هم صحبت بشم!
زنگ تفریح زنگ زدم تا تور تهران گردی که برای پنج شنبه ثبت نام کرده بودم را کنسل کنم
زنگ آخر یه پیام رسید از یه دوست مهربان و بعد که زنگ خونه خورد تماس گرفتیم و تا خونه پیاده رفتم و تلفنی گپ زدیم و چقدر حالم خوب شد.چقدر بهش احتیاج داشتم و چقدر دلم میخواست کنارم بود و تو بغلش اشک میریختم و آروم میشدم
اینقدر از اون تلفن سرخوش بودم که یادم رفت تا یه ساعت بعد پیاده روی صبر کنم و تا رسیدم خونه ناهار را خوردم البته ناهار که چه عرض کنم نان سنگک و پنیر و گوجه و خیار
الانم میوه و آجیلم را خوردم ولی هنوز گرسنه ام و فکر کنم بهتره یه ساعت دیگه تخم مرغ آبپز کنم و شامم را بخورم و بعدش ورزش کنم و حلقه بزنم
امشب خودمو وزن میکنم و امیدوارم 64 را ببینم ولی اگه کم نشده باشم مایوس نمیشم
روز نهم
که بهم بگه اصل خودتی
بگه قربون دل مهربونت که هیچ کس قدرتو نمیدونه
بهم بگه به فکر خودت باش
باید کسی باشه عزت نفسم را بالا ببره
درددلم را گوش بده و حرفم را بفهمه
باید کسی باشه که حالم را خوب کنه
مرسی که هستی
میدونم کسی را نداره که باهاش بره فیلمو ببینه
میدونه کسی هم از دوروبریای من حاضر نیست برای دیدن این فیلم باهام بیاد
میدونم منتظر بود خودم پیشنهاد بدم که با هم بریم
ولی نمیدونه من به تنهایی فیلم دیدن عادت دارم
8 ساعت سر کار بودم واز صبح فقط 500 کالری خوردم
تو هر کاری افراط میکنم
گرسنگی و خستگی و هوای آلوده و...
روز هشتم
عکسهای یک خانم که از سرطان نجات پیدا کرده را میدیدم.
میخواستم ببینم چی کمکش کرده که تونسته با بیماری بجنگه
عکس از شوهرش گذاشته بود و نوشته بود مگر میشود مرد اینقدر عاشق و عکس از برادرش که تمام روزهای سخت همراهش بوده
فوری از صفحه اش اومدم بیرون تا خودم از غصه ی نداشته هام سرطان نگرفتم