گاهی حس می کنی
غمگین ترین آدم دنیایی،
اما یک تغییر کوچیک،
یا یک اتفاق
جوری حالت رو عوض می کنه
که همه چیز رو فراموش می کنی
باران که میبارد
باید آغوشی باشد
پنجرهی نیمه بازی
موسیقی باران
بوی خاک
سرمای هوا
گرهی کور دستها و پاها
گرمای عریان عاشقی
صدای تپش قلبها
پرواز
گردو:نسل بابایی ادامه نداره
من:چرا؟
گردو:چون من دخترم
من:وا چه حرفا! چه فرقی می کنه
من:حالا شاید عموت پسر بیاره
گردو:شاید
من:تازه باباتم هنوز فرصت داره
اضطراب ندارم
تنها دلخوشیم
استاتوسهای خواهر بزرگه است
که تند تند بالا میاد
و من چراغ خاموش می خونم و
آروم می گیرم
که امشب تنها نیستم
دچار افسردگی قبل از تولد شدم
تا من حواس فاصله ها را پرت می کنم..............بیا
گاهی وقت ها دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری وَ برایش چای بریزی
گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را ببینی
گاهی وقت ها...
آدم چه چیزهایِ ساده ای را ندارد
واقعا باید کسی باشه؟
میگی اون موقع که هیچی نداشتیم چقدر دلمون خوش تر بود
میگم چون فکر می کردیم همه چی درست میشه
حالا باور کردیم دیگه هیچی درست نمیشه
می خوام کتابی
درباره معایب تک فرزندی بنویسم
و تقدیمش کنم به روح همه کسایی
که با حرفهای مفتشون
مغزمو ترکوندند
چند سال دیگه
بعد از اینکه
گوسفندها را فرستادم تو آغل
چوب دستی ام را میزارم کنار
میرم سر حوض
دستام را میشورم
تو مهتابی, روی صندلی می شینم
و در لپ تاپ را باز می کنممیام تو وبلاگم
و می نویسم
امروز یک بره بدنیا اومد