تو ماشین بودیم جاده مه بود سر پیچ ماشین رفت تو دره و لحظه ی سقوط مثل پرواز بود با دستم گردو را نگه داشته بودم و فکر می کردم چه فایده الان همه می میریم
از صبح وقت نداشتم به خواب دیشب فکر کنم و الان یادم اومد و دلشوره گرفتم
خیلی واقعی بود انگار بارها لحظه ی مرگ را تجربه کرده بودم
,این زندگی که به هیچی بنده ارزش دل ضعفه نداره پس میرم یه چیزی می خورم
رعد و برق و بارونه و حس خوبی ندارم شب قبل زلزله هم هوا همین جوری بود
از سردرد و چشم درد و افسردگی مدرسه که در اومدم پا شدم لباسام و خریدای امروز را بشورم و ضد عفونی کنم
می ترسم دستکش استفاده کنم و دستام پیر شد از بس زیر آب بود و کمر درد گرفتم از بس ایستادم بوی الکل هم خفه ام کرد خسته اومدم سر گوشی می بینم گردو نوشته داشتم خودمو تو آینه نگاه می کردم آینه لرزید و زلزله اومد
میرم سایت را چک می کنم می بینم زودتر از ساعتی که گردو گفته رودهن لرزیده میگم نه اون موقع خبری نبوده میگه خب اون موقع هم بوده خفیف تر بوده
هیچی دیگه خواب امشبم از دست رفت
دیگه حالم از این زندگی بهم می خوره استرس و حال بد داره نابودم می کنه
۹۸_۹۹ برای همیشه نصفه موند
همیشه این موقع سال خیلی خوشحال بودم و ذوق زده برای تابستون ولی امشب فقط عکس های بچه ها را نگاه کردم و اشک ریختم
دوباره آهنگ شب آفتابی محمد اصفهانی را گوش میدم چقدر خوبه که دیگه خاطرات تلخ گذشته اذیتم نمی کنه فقط یادم میندازه که قدر زندگی الانم را بیشتر بدونم
۱۰۰ گرم اضافه داشتم دامنمو در آوردم فرقی نکرد تاپمو در آوردم ۴۰۰ گرم کم شد و بالاخره عدد مورد نظر بعد از چند ماه رویت شد
امروز به خودم پلو جایزه میدم که ۵ روزه نخوردم
داشتم برای همکارا تعریف می کردم روزهای اول قرنطینه مستندی درباره ی تنبل ها (جانور)دیدم که یکی از همکارا گفت خیلی قشنگه منم دیدم و فیلم را تعریف کرد و کلا نظرم درباره اش عوض شد
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
نمی دونم این سردرد از بی خوابی های این چند روزه یا از گرسنگی
۳ وعده است درست حسابی غذا نخوردم و فردا صبح اگه عدد مورد نظر را رو ترازو نبینم دیگه کم خوری را رها می کنم که دیگه داره زجر آور میشه
پدرم سحر خیز بود و بیشتر پیک نیک و سفرامون صبح زود و راس ساعت مشخصی شروع می شد شب قبل ساعت حرکت مشخص می کرد و راس اون ساعت همه تو ماشین نشسته بودیم و مامان که خیلی خونسرد بود و همه ی کارها را می گذاشت برای لحظه ی آخر با این اخلاق پدرم مشکل داشت و اصولا اول سفر بداخلاق و خسته بود
قشنگی ماجرا به اینه که تعیین ساعت مشخص برای هر خروج از خونه توخانواده ی ما عادت شده
الان که بی خوابی زد به سرم رنگ آسمون و صدای قمری و گنجشکا حس اون موقع ها را تازه کرد رفتیم شمال صبح زوده و می خواهیم حرکت کنیم و بریم یه شهر دیگه ساعت حرکت ۶ صبح ساعت بیدار شدن ۵ صبح تا ۵.۵ وسایل را جمع می کنیم کتری جوش اومد فلاسک را پر می کنیم تا ۵.۴۵ یخچال را خالی می کنیم تا ۵.۵۵ وسایل را می چینیم تو صندوق و باربند را می بندیم تا ۶ اتاق را تحویل می دیم و حرکت
موسیقی پس زمینه صدای گنجشکا ولی با ولوم پایین تر
گنجشکا امسال وحشی تر. از قدیم شدن
چند ساله که سحرخیز شدم ولی تازه به دلیلش فکر کردم
وقتی می فهمم روز شده میگم آخ جون یه روز جدید حالا اگه این روز با هیاهوی گنجشکا شروع بشه که چه بهتر و این مدت قرنطینه چند بار لحظه ی شروع جیک جیک گنجشکا بیدار بودم اینجوریه که اول همه جا ساکته بعد یه جیک دو جیک و ناگهان جیک جیک جیک
تابستونی که عاشقت شده بودم بیشتر تو عالم خودم بودم کمتر حرف می زدم نامه هاتو می خوندم و نامه می نوشتم
هبوط شریعتی می خوندم و شجریان گوش می دادم
دیگه هیچ وقت اونجوری نشدم
الان خودم و شوری که تو دلمه را بیشتر دوست دارم ولی گاهی دلم برای اون روزا و اون آرامش هم تنگ میشه
این چند سال بدون اینکه بخواهی تغییرات زندگی تو روی زندگی منم تاثیر داشته بعضیاش مثل معجزه بود و بعضیا در زمان خودش خوب نبود ولی گذر زمان مشخص کرد لازم بوده
یه متن خوندم درباره سقوط آزاد به آینده که تغییر زاویه ی دید می تونه استرس گذر از این تونل را کم کنه
پس چشمام را بستم دستامو محکم دور خودم پیچیدم و آماده ام برای تغییرات هیجان انگیز آینده
این زلزله های کوچیک ما را بیچاره کرده
میلرزه و می ترسیم و هیچ کجا هم ثبت نمیشه جز چند نفر که هر دفعه حس می کنند و توییت می کنند
قبل خواب یه لرز کوچیک حس کردم ولی حوصله نداشتم چک کنم و خوابیدم دو ساعت بعد با صدای گردو بیدار شدم و از شدت ترس نمی تونست بلند بشه و از اون اتاق بلند صدا می کرد و فقط می گفت مامان بیداری منم می گفتم آره دوباره میگفت مامان بلند شو و هر چی میگفتم چی شده نمی گفت و بیشتر می ترسیدم و به خاطر اون وضعیت بیدار شدن تا چند دقیقه بدنم می لرزید
استرس ها تمومی نداره
عشقی که بعد از صد سال بازم مثل روزای اولش بجوشه خوبه
از کل دنیا کنج دل تو حای من تنها همین یه گوشه خوبه
هر جور باشی دوستت دارم
مجبورم از دستت ندم چون زندگیمی
با من بسازو دنیامو نسوزون
هر جور می تونی بمون یارقدیمی
شادمهر
یعنی قلب من می خواد تا وقتی که تو رو ببینم اینجوری بزنه؟ از صبح که بهت فکر کردم ضربان قلبم رفت بالابا هم که حرف زدیم تندتر شد و همچنان داره تاپ تاپ می کنه
روزای آخر خرداد بود
ازیوگا برمیگشتم و یکمی از استرسی که اون روزا داشتم کمتر شده بود تو تاکسی بودم که یهو تصادف کرد جوری که نزدیک بود ماشین چپ کنه ماشین داغون شد ولی هیچکس طوریش نشد از ماشین پیاده شدم و زدم زیر گریه و پیاده رفتم سمت سید خندان تو کوچه ها الکی می چرخیدم و از کنار موسسه ... رد شدم قبلش چند تا آموزشگاه سر زده بودم برای تدریس گفتم اینجا هم برم
برای شروع زندگی جدید همه ی پس اندازمو داده بودم چند تا از وسایل ضروری خونه هم باید می خریدم و پس اندازم رفته بود زیر صفر
با همون حال بد رفتم بالا و گفتن عصر بیا که دمو بگیریم
یک سال بود منتقل شده بودم ابتدایی و از فیزیک دور بودم ولی اینقدر به کار خودم مطمئن بودم که لازم ندونستم که کتابها را مرور کنم
اون روزا داشتم اسباب اثاثیه را کارتن می کردم و آماده بودم برای جدایی
رفتم خونه، خان کلوچه خونه بود نه سلامی کردیم نه حرفی ،رفتم تو اتاق و مشغول جمع آوری وسایل شدم و عصر دوباره رفتم سید خندان
وارد که شدم نسیم را دیدم همکلاسی دوره دبیرستان که به شکل عجیبی هنوز تو زندگیمه جوری که بعضی وقتها که میبینمش شک می کنم خودشه یا توهمه
ما فقط یک سال همکلاسی بودیم و بعد خونشون را جابجا کردن و همو ندیدیم تا سال اول ازدواجم تو اتوبوس دیدمش و دلم نخواست باهاش حرف بزنم و رومو برگردوندم و این دیدارهای اتفاقی چند بار تکرار شد تا آخر یه بار تو اتوبوس کنار هم نشستیم و مجبور شدیم سلام علیک کنیم
و خودشو کشت اینقدر ازم اطلاعات گرفت و منم پرسیدم و البته الان هیچ کدومش یادم نیست
اون روز تو موسسه فهمیدم نسیم هم اومده برای تدریس فیزیک
اول اون رفت برای مصاحبه بعد من و البته تدریس نکردم چون وقتی کنار تخته ایستادم هیچی یادم نمیومد و مغزم کاملا پاک شده بود یه خانم و آقا تو اتاق بودند و شروع کردن به سوال پیچ کردن و من سخت ترین لحظات شغلی را گذروندم چون هیچی یادم نمیومد و در نهایت گفتم روز بدی داشتم و حالم بده اونا هم با پوزخند خداحافظی کردن نسیم نرفته بود مونده بود ببینه نتیجه ی مصاحبه ی من چی میشه و گفت پذیرفته شده و اونجا تدریس می کنه
آخرین بار چند ماه پیش تو اداره دیدمش سلام که نکردیم هیچ دلم می خواست خفه اش کنم تا برای همیشه از نحسی اش راحت بشم الانم حس می کنم یه روزی گذرش به اینجا می رسه و چه بهتر که بدونه ازش متنفرم
بعد اون ماجرا تو یه موسسه ی بهتر کلاس گرفتم و تدریس فیزیک را تا یک سال بعد ادامه دادم ولی دیگه دبیر قبلی نبودم و یه نفرت و اجباری پشت کارم بود و یه تردید درباره ی خودم
روزای سخت جدایی تموم شد فیزیک هم گذاشتم کنار و خودمو غرق تدریس ابتدایی کردم و هر چی رفتم جلو بیشتر علاقمند شدم ولی یه چیزی همش پشت ذهنمه که نکنه کارم بد بود
وقتی با همکلاسیای دانشگاه حرف می زدم باز اون فکره پررنگ می شد تو دانشگاه همشون زودتر و راحت تر درس را تموم کردن، باهوشتر بودن یا درس خوان تر؟ ولی من که فیزیک را دوست نداشتم و درسی هم نمی خوندم و مطمئنا همه ازم درس خوان تر بودن
همشون ارشد خوندن ،از من باهوش تر بودن یا با اراده تر؟ من برای ارشد فقط یک بار جدی تلاش کردم و نتیجه هم خیلی خوب بود و بقیه اش برمیگرده به نصفه گذاشتن کارام
الان من معلم ابتدایی شدم و اونا همه دبیرستان تدریس می کنند حتی تیزهوشان، از من باهوش تر بودن یا خوش شانس تر؟من مجبور بودم بیام ابتدایی و قبلش هم دبیر خوبی بودم و الانم آموزگارخیلی خوبی هستم
رسیدیم به تدریس مجازی کاری که ازش تجربه ای نداشتم و می خواستم خوب انحام بدم هی فیلم می گرفتم و کار خودمو نمی پسندیدم
و استرس اینو داشتم که نکنه کار بقیه از من بهترباشه
تا اینکه امروز یه نمونه ازتدریس مجازی یکی از همکلاسیا که تیزهوشان درس میده را دیدم
درجواب تمام افکار منفی که این چند سال درباره ی خودم داشتم فقط می تونم بگم خاک بر سرم که اینقدر خودمو دست کم می گیرم
پی ام اس این دفعه به اعتماد به نفسم وحشیانه حمله کرده و سه روزه دارم خودمو له می کنم از بس از خودم ایراد می گیرم و در حال حاضر از خودم متنفرم و این برای من خودشیفته خیلی سخته
البته مطمئن نیستم خودشیفته باشم ولی وقتی دختر خاله ام یه فیلم برام فرستاد که با بچه های خودشیفته چطور برخورد بشه به خودم گرفتم درسته معلمم و اون فیلم برای برخورد با بچه ها بدردم می خورد ولی چرا فیلم درباره ی بیش فعال یا خنگ و شلخته نفرستاد
البته الان که پی ام اس بیچارم کرده دارم فکر می کنم شاید منو بیش فعال و خنگ و شلخته هم می دونه ولی فیلمشو پیدا نکرده یا خودشیفتگیم بیشتر حرصشو در آورده
خب الان از این دخترخاله ام هم متنفر شدم
رفتم پشت بوم و دیدم همسایه تو پله آت و آشغال گذاشته بلند غرغر کردم که بشنوه چون از تذکر دادن خسته شدم بعدپشت تلفن داشتم برای مامان تعریف می کردم سر گلایه اش باز شد و گفت اون بالا کاروانسرا درست کردندشبی ۱۰ نفر از این پله ها میره بالا بهشون اینو بگو اونو بگو
از اون مدلهایی که همیشه عادت داشت ما را شیر کنه برای جر و بحث هایی که هیچ وقت خودش از پسش بر نمیومد و به شدت نسبت به این مدل حرف زدنهای مامان حساسیت دارم و بدم میاد
گفتم مامان خودشونند که هی میرن بیرون و میان اگه آدم زیادی تو خونه بود صبح باید از خونه می رفتن بیرون پرواز که نمی کنند ولی می بینی که نفر اضافه از خونه خارج نمیشه گفت حالا چرا ازشون دفاع می کنی گفتم مامان اون ریخت و پاشی پله ها یه چیزیه که قابل دیدنه و باید بهش اعتراض کرد ولی نمی تونم به مردم بگم چرا مهمون دارید مهمونایی که نه دیده میشن نه سر و صدا دارن چی بگم بهشون دیگه عصبانی شد و گفت چرا دم غروب آفتاب داری با من اینجوری می کنی و تلفنو عصبانی قطع کرد از اون موقع دارم فکر می کنم مگه دم غروب چی میشه که همیشه ازش وحشت داشته و مگه من چیکار کردم جز اینکه نخواستم توهمش را بپذیرم
و البته این از علائم pms می تونه باشه که راحت مامان را نقد می کنم
چشماش دیگه خوب نمی دید ولی حاضر نبود بپذیره
از کنار اتوبان می رفته و احتمالا وسط خیابون بوده که ماشین بهش زد و پاش شکست و همونجامشخص شد سرطان خون پیشرفته داره و چند ماه بعد به خاطر سرطان فوت کرد
رفتیم بیمارستان ملاقاتیش و گلی که گرفتیم تو یه کوزه کوچیک بود بعد که مرخص شد کوزه را داد به خودمون
همین کوزه ای که الان رو میزه و تنها یادگاری از پدر شوهر سابقه
امروز کدبانو شدم از صبح کار کردم حتی هم زمان با کلاس
لباس های روی بند را تا کردم گذاشتم تو کشو
ملافه ها را شستم
روی میز را مرتب کردم و جاشو عوض کردم
جارو کردم
یکی از کابینت ها را مرتب کردم
سرامیک ها را دستمال کشیدم
کیف فرار زلزله را سبک کردم و فقط وسایل ضروری موند داخلش
داخل ماکروفر که پرنون خورده شده بود را تمیز کردم و روش هم دستمال کشیدم
مبل بزرگه را سه گوش گذاشتم و یکی از دلایل خوشبختیم در زندگی جدید همینه
یخچال هم مرتب کردم
الان کوزه سفالی روی میز و دو تا گل سرخ داخلش شده خوشگترین نقطه ی خونه و نشستم نگاش می کنم
باد امروز رو دوست دارم میرم به بچگی و چهاررباط
از ازدواج شروع کردن که با پسر فلانی که فلانه ازدواج کنند بعد بچه دار شدن
تغییر خونه و ماشین و دکوراسیون
طلا خریدن
چاق شدن
سفر حج و کربلا
دختر شوهر دادن
و حالا برای نوه دار شدن با هم مسابقه گذاشتن
اونوقت من ....!
فقط ۵_۶ سال اختلاف سنی داریم و با هم بزرگ شدیم نمی دونم چرا دنیامون اینقدر متفاوته
همیشه تبریک تسلیت گفتن و تعارف کردن برام سخت بود الانم وقتی
می خوام پیام های این مدلی بذارم از رو بقیه تقلب می کنم بازم پیامهای من کوتاه تر از بقیه است
مانتو تا زیر زانو
شالی که تمام مو و گردن را پوشونده و از ترس کرونا حتی جلو مو هم پیدا نیست
ماسک تا زیر چشم
چشم تازه از خواب بیدار شده بدون هیچ آرایشی
پیرمردای پارک واقعا چیو نگاه می کنند؟ کاش در نسخه ی بعدی انسان بعد از ۷۰ سالگی تو بدن کافور ترشح بشه
یه زندگی معمولی در دهه ۲۰ یه زن توپول سفید با یه مرد سیبیلوی موفرفری با ۴ تا بچه که اسماشون زری و پری و حسن و حسین باشه
چادر دور کمر و یه تشت رخت مسی کنار حوض و عشق بازی زیر کرسی
این چیه در حال حاضر حتی اینم دلم می خواد
نصف شب بی خواب شدم رفتم توئیتر و خبر بد امروز را خوندم تا دم دمای صبح بیدار بودم و صبح که ساعت زنگ زد برای پیاده روی خاموشش کردم ودوباره خوابیدم بیدار که شدم زبان خوندم و یکمی کارهای خونه ومدرسه و کلاس شروع شد بعد کلاس به دوستم زنگ زدم و ۲ ساعت حرف زدیم از معدود تماس های تلفنی طولانی که دارم البته چند ماه یک بار و امتیاز تماس امروز این بود که هیچ صحبتی از هیچ جنس مذکری نشد یک گفتگوی زنانه با کلی ناله و غر از وضعیت زندگی و آخرش را با یه فکراقتصادی خوب تموم کردیم که احتمالا در حد حرف باقی می مونه بعد در حالی که از شدت گرسنگی قندخونم افتاده بود سالاد سزار من درآوردی خودمو خوردم و یکمی سریال هم گناه دیدم و کلاس بعد از ظهر شروع شد از بچه ها امتحان گرفتم هم زمان هم گناه را تموم کردم وسطاش بچه ها روانیم کردن از بس هر چیزی را ده بار تکرار کردم و چند دقیقه ای قهر کردم و بالاخره با اعصاب له شده کلاس را تموم کردم
بعد کلاس یک ساعتی رفتم پیش مامان بعد ورزش کردم بعد شام را گذاشتم و ظرف شستم و مادام بواری گوش دادم
بعد مقاله ی بیش فعالی را برای مدرسه خلاصه کردم ده خط خواسته بود ولی خلاصه ی من ۱۵ خط شدو اصلا هم به روی خودم نیاوردم بذار فکر کنه منم دچار نقص توجه هستم چیکارش کنم بهتر از این بود که بیشتر وقت بذارم
بعد شام خوردم و فرندز دیدم و الان وارفته و کلافه از یک روز مسخره نشستم آرون افشار گوش میدم
«عجب حال خوشی شاید ندانی ولی باعثشی»
سال دیگه تعطیلات عید فطر میفته وسط اردیبهشت و لعنت به من اگه نرم شیراز
حالا چرا شیراز چون سالهاست که قصد کردم اردیبهشت برم شیراز و هر سال درگیر کار و مدرسه ام امسال کرونا هم نبود بازم وقت نداشتم و نمی رفتم
۳ ماهه که از تهران دور نشدم و فکر کنم در ۵ سال اخیر رکورد حساب بشه و در حال حاضر از هر کسی که داره میره سفر و طبیعت متنفرم
۳ روزه که تمام لباسهای زیر و رو را تحمل کردم و برای من که عادت به لباس پوشیدن ندارم خیلی سخت گذشته
زلزله چی بود این وسط
خوبی کلاس آنلاین اینه که وسطش دوغ و گوشفیل می خورم کتاب صوتی گوش میدم و بازی می کنم
قبل خواب یه صدا و لرزه را حس کردم ولی از بس طبقه چهارمیا سر وصدا می کردن فکر کردم کار اونا بوده بعد مامان پیام داد که بیداری و فهمیدم که اونم حس کرده گفتم مامان طبقه چهارمیا بودن بعد رفتم سایت لرزه نگاری را چک کردم هیچی نبود بعد رفتم توئیتر و دو سه نفر نوشته بودن که لرزه را حس کردن فهمیدم لرزیده ولی با ریشتر کم
به مامان پیام دادم هیچی نبوده از قبل هم گفته بودم که امشب دیگه نمیام پایین بخوابم
قبل خواب چند بار با خودم گفتم دستشویی چون گوشه ی امن خونه را پیدا کردم کنار در دستشوییه و می خوام اینقدر با خودم بگم که ملکه ی ذهنم بشه و موقع خطر مغزم بدونه چیکار کنه به خواهرم و گردو هم سفارش کردم اسم گوشه ی امن را مرتب تکرار کنند
بالاخره خوابیدم و بزرگترین نعمتی که از دنیا گرفتم همین خواب راحت و سنگینه
صبح سایت را چک کردم و سه بار بالای ۳ ریشتر لرزیده و من هیچی نفهمیدم و شاید ۵ ریشتر هم میومد نمی فهمیدم
به هر حال هنوز زنده ام و صبح امروزم دیدم بقیه اش مهم نیست
کیارستمی: این دیالوگ رو عصبانی نگو... با دلخوری بگو!
ژولیتبینوش: فرقشون چیه؟؟
کیارستمی: دلخوری توش عشق داره...
یه حسی تو دلم میگه بالاخره لحظه ی دیدار نزدیک است
و با توجه به صبر زیادی که من دارم این نزدیک هم مثلا دو روز نیست ولی نزدیک است