-بابام رفت خونه مامان بزرگم ,سال دیگه که مدرسه ها باز بشه بر می گرده
که وقتی مامانم رفته سر کار و من از مدرسه بر می گردم ,تنها نباشم
-خیلی خوبه
حالا تابستان هم شاید ببینیش
-..............................................................
-خیلی چاق و بزرگه
-کی؟
-همین که مامانم داره تعریف می کنه,اگه ما چهار نفر دستامون را به هم بدیم
اندازه شکمش میشیم
-نه خاله مامانت میگه چاق نیست
-خاله,بنگاهی آدم را بوس می کنه؟
-چطور؟
-آخه بنگاهی مامانم را بوس کرد
-خاله جون به مامانت میگم وقتایی که می خواد بره پیاده روی تو را بیاره خونه ما
vis-ta
شما چطور میتوانید بگویید که عاشق یک نفر هستید
در صورتی که هزاران نفر در دنیا وجود دارند
که شما به آنها بیشتر عشق میورزیدید,
اگر آنها را ملاقات میکردید؟اما هرگز نکردید
ما باید بپذیریم که عشق,
تنها,
نتیجه ی یک رویارویی ست
چارلز بوکفسکی
-التماس شوهرش می کنه که طلاقش نده
نه مهریه می خواد نه خرج و نفقه و نه حتی خودشو
فقط اسمش توی شناسنامه اش بمونه
-نخواسته برای وام شوهر صیغه اش,ضامن بشه
مردک ترکش کرده
-باید دنبال خونه بگردند
صاحبخانه برای تمدید اجاره خانه,40 میلیون اضافه طلب کرده
-به شوهرش اعتماد نداره و برای احتیاط قرص هم می خوره
شوهرش همچنان ازش پسر می خواد
-هنوز به خواستگارش جوابی نداده
یک محضر دار پولدار که زن اول را دق مرگ کرده
و زن دوم را هم از خونه بیرون کرده
-به دوست پسرش گفته برای همکارش که تنهاست
و با کسی دوست نیست یک کیس مناسب پیدا کنه
اونم شماره یکی از دوستاشو داده و کلی هم ازش تعریف کرده
دوستش با مسیج با دوست آقا قرار گذاشته و بعد که اومده و تعریف کرده
و مشخصات طرف را داده معلوم شده آقا
خودش رفته بوده سر قرار
گریه تو اوج شادی
قهر در اوج عشق
بوسیدن تو اوج نفرت
بندری گوش دادن در اوج دلتنگی
یه چیزیم میشه
هر شب
وقتی از کنار پارک رد می شدم
زیر چشمی به نیمکتی که
خانه موقت پدر و دختری شده بود
نگاه می کردم
دختر بچه هفت هشت ساله بود و
با مانتو و مقنعه مدرسه ,
روی دفتر کتابش خم می شد و
مشقش را می نوشت
پدرش برای فرار از نگاه کنجکاو رهگذران
سر خودش را به چند تکه اثاثی که داشتند گرم می کرد
نمی دونستم چه داستانی دارند و
به خاطر روحیه ضعیفی که اون روزا داشتم
فکر می کردم کمکی از دستم بر نمیاد
و بهتر است کنجکاوی نکنم
و دورادور غصه می خورم
روز به روز بیشتر درگیر مشکلات خودم می شدمبعضی شبا اینقدر تو فکر بودم که
سرم را بالا نمیاوردم و اصلا نمی دیدمشون
تا اینکه یه شب نگاهم افتاد و نیمکت را خالی دیدم
امروز که از کنار اون پارک رد شدم
به دختر جوانی فکر کردم
که 14 سال پیش
شبهای سردی را
در این پارک صبح کرد
دوستات رو درِ کیفت
یادداشت و خاطره نوشتند
همیشه از این کارا
بدم میومد
حالا نباید تو ذوقت بزنم
باید ابراز احساست هم بکنم
مادر بزرگ:همسایه یه توله سگ داره
صبح تا شب صدا پارسش میاد
تو آشپزخونه اش هم میره
دیروز از پنجره آشپزخونه صداش میومد
مردم دیگه نجس و پاکی سرشون نمیشه
نوه:آخــــــــــــی
مامانی میشه من برم ببینمش
-----
دو خواهر جدید
معصومانه همدیگرو بغل کردند
و عکس گرفتند
مادر یکی
جانشین مادر اون یکی شده
حس گنگی داره این عکس
مسافری از جنوب
تو میدان انقلاب منتظر تاکسی بود و
از بر بر نگاه کردن من تعجب کرده بود
بهش نگفتم که تو لیست دوستم دیدمش