وقتی ناگهانی متوجه میشی چه بلایی سر قلب و احساست اومده
هیچ وقت با آقاجون سوار قطار نشده بودم
دیشب اولین بار بود
براش از خاطره قبلی که از قطارداشتم تعریف میکردم
منظره های بیرون را نشون میدادم
یه قهوه خانه روستایی بود با دیوارهای آبی
اینجا را قبلا تو یک فیلم دیده بودم
و برای آقاجون توضیح میدادم
آقاجون قصد رفتن داشت
گفت براتون خرید کردم
از هر چیزی 5 تا خریدم براتون
تو خواب نمیدونستم آقاجون خیلی وقته که رفته
ولی غم همه ی این سالها به دلم نشست
عمو میگفت نذر کرده آقا سید هر ماه بیاد خونه اش و روضه بخونه
روضه خوندن آقا سید ساعت و روز نداشت
هر وقت از محل عمو اینا میگذشت میومد روضه را میخوند و میرفت
وقتی پسر عموها در را باز میکردند و فریاد میزدند یا ا...آقا سید اومده هر کسی از یه طرف می دوید
خانمها چادری رو سری ملافه ای میکشیدند رو سرشون
و می رفتند تو اتاق
آقا سید موتور گازیش را میاورد تو حیاط
اگه شب بود و مردها خونه بودند مشکلی نبود اقا سید روضه را برای مردها و مادربزرگ که تو اتاق نشسته بود میخوند
مادربزرگ هنوز روضه شروع نشده بود که گریه را شروع میکرد و از شدت گریه شانه هاش می لرزید و بعد که روضه تموم میشد. با دستمال صورتشو پاک میکرد و دیگه هیچ اثری از گریه نبود و میگفت آقا سید چایی سرد شد
اگه آقا سید روزمیومد خونه عمو
همه به هم التماس میکردند که تو برو بشین تو اتاق و روضه را گوش بده
وقتی من و دختر عموم بچه بودیم بهترین گزینه بودیم
چادر گل گلی سرمون میکردیم و میرفتیم مینشستیم تو اتاق کنار مادربزرگ و یواشکی زیر چادر میخندیدیم
بعد سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم تا خنده مون نگیره ولی نمیشد و از اتاق میومدیم بیرون و از شدت خنده منفجر میشدیم
و مادربزرگ تنها پای روضه مینشست و اشک میریخت و بعد روضه میگفت آقا سید چای سرد شد
برای آقا سید فرقی نداشت چند نفر پای روضه باشند و تمام سعی خودش را میکرد که با سوزو گداز بخونه
بعد از فوت آقا سید از عمو پرسیدم ماجرای نذر و آقا سید چی بود
گفت عمو جون آقا سید آبرومند بود و عیالوار
بیست و چند سال پیش اومدند تو زندگیم
تا امشب کنارشون گپ بزنم و بخندم
و هر چی که شده یا نشده را فراموش کنم
یه وقتایی دلتنگی آدمو خفه میکنه
وسط همهمه و شلوغی دلتنگت میشم
چشمامو میبندم و تو را کنارم تصور میکنم
آرام ترازهمیشه
دلم سکوت میخواد
رفتگر درونم
آدمهای اضافه را میریزه تو خاکروبه
فرشته مهربون درونم درشون میاره
گرد و خاکشون را میگیره
تو انباری پشت خرت و پرتا قایمشون میکنه
جر زن به جرش میرسه
پاییز65 یا 66 بود
از اول تا آخر عروسی نگاه کردم
شاید با دهان باز
هنوزم این عادتو دارم
کشف آدمها را تازه شروع کرده بودم
قیافه عجیب غریب خانمها
نگاه آقایون
دختر لاغر و زشتی که از اول تا آخر عروسی رقصید
خواهر عروس که ساعت منو به زور گرفته بود
و باهاش پزمیداد
از همه بیشتر درگیر آقایی شده بودم
که میگفتند شهردار یه جایی اون طرف دنیاست
و هر چی از خواهرم میپرسیدم کدومه میگفت هیس زشته
و بهم محل نمیزاشت
و لهجه
لهجه شیرین اصفهانی خانواده داماد
آخر شب همه رفتند خونه عروس
خونه پدر حسن آقا را اجاره کرده بودند
یه خونه بزرگ و مخوف
"میخوام برم دریا کنار
دریاکنار هنوز قشنگه"
جمعیت دو تا دور ایستاده بودند
و به عروس داماد که رو مبل نشسته بودند نگاه میکردند
"عاشق جنگل و بوی ساحلم
هوس یار و دیار کرده دلم"
به میز پینگ پنگ تو زیر زمین فکر میکردم
و میدونستم امشب فرصتی نمیشه به اون زیرزمین ترسناک سرک بکشم
"میدونم اون که دوسم داشت
واسه من یه بیقراره"
پدر حسن آقا کجا بود؟
"عاشق جنگل و اون نم نم بارون دلم
هر جا باشم پیش ایرونه دلم"
همه تو سکوت به مکالمه تلفنی عروس و داماد با خواهر داماد که اون طرف دنیا بود گوش میدادند
"میدونم اون که دوسم داشت
منو میبینه تو جامش"
دیگه بلوزیقه بسته نمیپوشم
نکنه بابای حسن آقا مرده باشه
چرا نمیریم خونه
چرا آهنگو عوض نمیکنند
-بقیه پیراشکیمو نمیتونم بخورم چکارش کنم
-بزارش وسط فرشها
کار زشتی که به توصیه پسر عموی بیشعورم تو کودکی کردم و سالهاست وقتی یادم میفته شرمنده میشم
خیلی از قضاوت های اشتباهم درست بوده
" وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود
باید بود و رد روایت را تا خط سپید دنبال کرد
اما ای یاس ملعون"
سهراب
هنوزم عاشقشم
تنهایی گردو ,
حرفهایی که باید بگم
به کسایی که دوستشون دارم
و به کسایی که فکر میکنند دوستشون ندارم
سفرهایی که نرفتم
چیز دیگه ای ناراحتم نمیکنه
برای رفتن آماده ام
یه زمانی چقدر جدول ابجد حل میکردم
یه حس مسخره ای بهم میگه به مرگ نزدیکم
میپرسند چند سالت شد
- بازم چهل
نارنج را فشار میدم
یکی میگه 42 شدی
اون یکی میگه وارد 42 شدی
-چرا این نارنج اینقدر هسته داره
کاش میشد بازم نمایش بازی کنیم
گردو دختر کوچولوی 3 ساله موفرفری بشه
با لپهای سیبی و خنده های شیرینش
من با عروسکها برم پشت مبل و قصه خاله پیرزن را اجرا کنم
"من که جیک و جیک میکنم برات تخم کوچیک میکنم برات بزارم برم"
گردو ساکت بشینه و با ذوق نگاه کنه و آخر نمایش برای عروسکها دست بزنه
پدر پدرم و مادر مادرم مثل کارد و پنیر بودند
تا یادم میاد بیشتر وقتا که همدیگرو میدیدند دعواشون میشد
حداقلش این بود که چند تا نیش و کنایه بهم میزدند
نمیدونم ریشه این دعواها از کجا بود
از وقتی که پدر پدرم شوهر خواهر شوهر مادر مادرم. شده بود
یا از وقتی که پدر و مادرم عروسی کرده بودند
فرقی نمیکرد
به هر حال با هم بد بودند
و هر چیزی را بهانه میکردند برای نیش و کنایه و دعوا
وقتی پدر پدرم خونه مادر مادرم مهمون بود ماجرا خنده دار میشد
مادر مادرم که زن کدبانو و مهمان نوازی بود همین طور که مشغول مهمانداری و پذیرایی بود جر و بحثم میکرد و پدر پدرم که مرد شکمویی بود مثلا همه چیز را بی میل و رغبت میخورد
دو پنجم من به پدر پدرم و دو پنجم دیگه ام به مادر مادرم رفته
و وقتی این دو پنجم ها با هم دعواشون میشه غیر قابل تحمل میشم
اون یک پنجم دیگه به مادر پدرم رفته که یا داره خاطره تعریف میکنه و میخنده یا داره بقچه هاشو مرتب میکنه
یا خوابه
-خانوم مامان قبلیمون اومد پیشتون؟
-مامان خودت؟! نه ندیدمش ,اومده بود تو رو ببینه؟
-آره خانوم. دم در دفتر بود صدامون کرد گفت عرفان بیا
-تو رفتی؟
-نه
-چرا؟
-دیگه کاری باهاش نداریم خانوم