قبل طلاق از بس شاد و شنگول بودم هر جا میرفتم مطرح بودم و خواستگار داشتم و میگفتم من همسر دارم ولی الان هیچکس نیست از بس حس و حالم بده و انرژی منفی میدم
تو هم نزار تنها بمونی و ازدواج کن
من آدم احساسی هستم و دوست دارم کسی کنارم باشه که دوستم داشته باشه دوست دارم با یه مرد میانسال جوگندمی ازدواج کنم
وقتی میبینم پسر سی ساله راه میفته دنبالم حالم از خودم بهم میخوره و میگم تو من چی دیده که به خودش اجازه این جسارت را میده
من شریک جنسی نمیخوام و به خاطر یه لحظه خوشی خودمو به لجن نمیکشم
دوستم همین بلا سرش اومد
چند ساله با یه مرد دوست شده که اونم زنش را طلاق داده ولی با هم زندگی میکنند
هر وقت زنه پسره میخواد بره.... این دوست منم میره اونجا
هر چی بهش میگم از این لجنزار و نکبت خودتو بکش بیرون میگه دوستش دارم و دیگه نمیتونم
آرایشگر
در هر سن و دوره کسانی تو زندگیم بودند که منو بفهمند و بتونم کنارشون ایام خوبی را سپری کنم
همبازی های کودکی و نوجوانی و دوچرخه سواری و اسم فامیل و هولاهوب و یه قل دو قل
هم صحبت های نوجوانی و فوتبال و بازیگرها و رمان و پسرهای محل
دوستهای دانشگاه و عشق و موسیقی و سینما و جوانی
همکارها و همسرداری و بچه داری و شغل و پیشرفت
دوستهای میانسالی و سفر و تفریح و دکتر پوست و پچ پچ و خنده
و حالا دنیای مجازی و گذشته های فراموش شده و ساختمانهای قدیمی و سردر و پنجره
نیمه گمشده یک نفر نیست
چهار صبح با حال پریشون بیدار میشم
بعد از چند ثانیه یادم میاد که قبل خواب ناراحت بودم
گوشی را برمیدارم
"امیدوارم تو هم خوب باشی"
" نه خوب نیستم"
میخوابم
تقسیم عدد اعشاری به عدد طبیعی درس میدم
" چرا خوب نیستی ؟"
خودم را دعوا میکنم
چرا تو حال بد پیام دادم
عمه و عموها و بچه هاشون تو هال جمع بودند
تنها تو اتاق جلویی نشسته بود
وقتی رفتم کنارش اول متوجه نشد
بعد که منو دید کلی ذوق کرد گفت ننه تو کی اومدی اینجا
گفتم اومدم بشینم پیشت و بافتنی ببافم
پرسید چی میبافی و از تو بقچه اش یه کاغذ در آورد
دستور بافت یه لباس بود و برام توضیح میداد
چشمامو که باز کردم غم دنیا از دلم رفته بود
مامان همیشه میگه مرده ها آگاهند
آدم بد ذات با رفتار مهربون ،بهتر از عاشق مهربونیه که رفتار بد ذاتی داره.
عشق یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب میکند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان پرنده شدن
سهراب سپهری
عید 83 بود
قبل عید دعوای شدیدی کرده بودیم و رفته بودم دادگاه و شکایت کرده بودم
دعواها تو ایام عید هم ادامه داشت
مامانم اومد بهتر کنه بدتر اعصاب منو بهم ریخت
گردو را با خودش برد
بعد رفتن مامان چند تا قرص خوردم
با یکی از اون قرصها چند ساعت میخوابیدم و فکر کردم پس با چندتاش حتما میمیرم ولی نمردم حتی نخوابیدم
بعد خوردن قرص رفتم سراغ دفتر تلفنم
گوشی را برداشتم که شماره بگیرم
تنها کسی بود که اون لحظه احساس کردم باید باهاش خداحافظی کنم
عجیبه که الان هم به یادش افتادم
باید به یکی بگم که خسته شدم و بریدم
امشب که خیلی جدی به خودکشی و مرگ فکر کردم فهمیدم بودنت چند سال مرگ منو عقب انداخته بود
با کاغذ باطله ها و تیکه پارچه ها دفتر یادداشت و پاکت نامه و کیف درست میکردم و هیچ وقت هم چیز بدرد بخوری از آب در نمیومد
نکبت ترین اتفافی که تو تلگرام دیدم این بود که تو هم پروفایلت را نارنجی کردی
درد صورتم چند ساعت بعد خوب شد ولی قلبی که شکست هیچ وقت خوب نشد هیچ وقت
ترم اول بودیم و خوابگاهی
هر دو از یک شهر هر دو هم رشته هر دو چشم روشن هر دو دلتنگ خونه
تختمون کنار هم بود
شبها میرفتیم اتاق مطالعه و وقتی برمیگشتیم اتاق
هم اتاقیهامون خوابیده بودند
یه شب خیلی گرسنه بودیم و برای اینکه کسی بیدار نشه خوراکی را بردیم زیر پتو خوردیم و کلی اون زیرخندیدیم
با هم میومدیم تهران و با هم برمیگشتیم
و اگه یکیمون نمیتونست بیاد کلی دلتنگ هم میشدیم و "منو با خودت ببر" میخوندیم
سال دوم در یکی از دانشگاههای تهران مهمان شد و سال سوم که برگشت دیگه اون دختر قبلی نبود
وقتی ما را می دید رویش را برمیگردوند
ارتباط ما قطع شد
دیشب وقتی با هم شمعهای تولد را فوت میکردیم فقط به عجیب بودن کار دنیا فکر میکردم
زمین گرد است
نور آرام به درخت بارید
برگ رقصان به سقوطش خندید
باز پاییز شد و باد چرخید و هوس چو گیاهی مرموز رویید
او رویید و درخت از این همه درد چو نگاهم خشکید
سارا نایینی
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلودش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
بنان
متاهلین همیشه آنلاین
با اینکه بارها آزارش دادم و تلخی کردم هنوز و همیشه بهترین دوسته
امروز منتظر بودم سوال پیچم بکنه ولی فقط تولدم را تبریک گفت و احوالم را میپرسید
چقدر از بودنش خوشحالم
در دنج ترین نفطه وسط تهران نشستم و با خودم خلوت کردم.باد تو برگهای خشک چنار میپیچه.آفتاب داره صورتم را میسوزونه.آسمان آبی و تمیز اززیر ابرهای پنبه ای پیدا شده
این خاص ترین تولد میشه که برای خودم گرفتم
نمیدونم چه جنگیه با خودم میکنم ولی واقعیت اینه که خیلی وقته به نقطه پایان رسیدم