خستگی کارها از تنم در اومد و الان خوشحال ترینم
زمان بچگی خیلی از جمعه ها کوه صفه بودیم تنها یا با دوستای پدرم و البته مسیرش هیچ شباهتی به الان نداشت
مطمئنم ترسم از ارتفاع از همون موقع شروع شده یا اولین چیزی که از ترس یادمه از همونجاست وقتی که بالای یه سنگ بزرگ بودم و پدرم می گفت بیا پایین و من هم از ارتفاع می ترسیدم هم از اخم پدرم و عجیبه هنوزم هیچ کوهی به اندازه ی کوه صفه برام ترسناک نیست الان که یه فیلم دیدم از بالای قله که راه خیلی باریک بود بدنم لرزید و البته تله کابین کوه صفه که امیدوارم هیچ وقت دیگه سوار نشم
مدرسه یه کار جدید در آورده برامون و هیچکس راضی نیست و اعصاب همه بهم ریخته مدیر اومده نوشته عجولانه قضاوت کردید بعد یکی اومده از مدیر تشکر کرده دقیقا کسی که قرار نیست زیاد کار کنه
خب برو مدالتو بگیر ...
یه پیج اصفهانی فالو کردم ۷ نفر اومدن دایرکت و سلام خوبی و slm و استیکر
چه خبره؟؟چرا امروز اینجوریه و همه چی رو اعصابمه
بیا حواسم پرت شد یادم رفت وی پی ان وصل کنم بقیه فیلمهام تو تلگرام لود بشه
بعد چند روز که اینستا را پاک کرده بودم دوباره ریختم و دیدم دوست
دختر عموم پیام داده که برای تولد دخترعموم فیلم بگیرم و تا ظهر بفرستم
عکس العمل من:
عه مگه تولد ...ه
مگه ... هنوز با این دختر بسیجیه دوسته؟
حالا چی بپوشم و فیلم بگیرم
آهان اینا مومنن و باید حجاب کنم
اصلا چرا اینستا را نصب کردم دوباره
چرا دخترعموم تصویر درستی از فامیلش به دوستش نشون نداده تا بدونه ما بی حوصله ایم
چرا باید همچین روز شلوغ و بی حوصله ای این پیام بیاد
مثلا وسط مدرسه ماسکو بدم پایین و فیلم بگیرم؟
مثلا فیلم بگیرم چی بگم؟... جون تولدت مبارک؟ خب بعدش؟یه خاطره از بچگیش بگم؟ آره تو که یادت نمیاد به روز که مامانم و مامانت می خواستن برن جایی تو موندی پیش من و گیر دادی یه قصه برات بگم
منم که اون موقع هم مثل الان بی حوصله بودم یه چیزایی از خودم در آوردم و گفتم. دفعه بعد که منو دیدی گفتی همون قصه را برات تعریف کنم منم یادم نبود دفعه ی قبل چی سر هم کرده بودم آخی یادش بخیر تو چه بچه ی سمجی بودی و من چه دخترعموی بی حوصله ای
و در نهایت به دختره پیام دادم بیرونم و تا عصر نیستم الان ۵ تا دیگه پیام داده که یکیش معلومه که نوشته از تو مترو بگیرم خدایا این دختره چرا اینجوریه تا الان بی دلیل ازش بدم میومد الان بیشتر شد آخه من اصلا مترو سوار میشم اصلا بشم مگه اسکلم وسط کرونایی تو مترو فیلم بگیرم مگه مستند اجتماعی درست می کنی
وقتی میگم نمی تونم چرا گیر میدی چرا باعث میشی کلا اینستا و گوشی و خودمو بریزم دور
اصلا دخترعموم را آخرین بار کی دیدم الان چه شکلیه چاقه لاغره موهاش چه رنگی کوتاهه بلنده بچه اش چند سالشه حرف می زنه نمی زنه خونه اش کجاست اصلا دیگه کدوم فامیل
اگه قرار بود کسی از خستگی بمیره قطعا مرده بودم ولی زنده ام و بعد یه روز بسیار شلوغ و خسته کننده برای خودم پاستا پختم و بعد شام هم کارها را تموم می کنم و فردا می برم مدرسه تحویل میدم و خلاص
بقیه کارها که زیاد هم نیست میره برای هفته ی دیگه
تنها اتفاق خوب امروزتو بودی
حدود ۱۲ ساعت مشغول درست کردن فیلم بودم بین کار کلاس خصوصی هم داشتم و الان مغزم درد می کنه و دلم می خواد داد بزنم
اون بچه که صدای جیغش از سمت کوچه میومد با اون بچه که صداش از پنجره پشتی میاد یکیه همون بچه که به خاطر سر و صداش مامانش و خانم همسایه دعواشون شد و کار به پلیس کشیدو خانم همسایه به مامانش می گفت فرهنگ آپارتمان نشینی نداری داهاتی و و روی حرف ه هم تاکید داشت
همون بچه از ظهر تا حالا صدای جیغش قطع نشده یا چند دقیقه قطع شده و با لجبازی جواب مامانش را داده و دوباره با صدای گرفتهجیغ زدن را شروع کرده و البته مادرش هم جوابش را با داد و بیداد میده
اگه تو شهرستان خودشون زندگی می کردند و این بچه تو آپارتمان اسیر نبود بازم همین جوری رفتار می کرد؟
در حالی که ازکارای مدرسه شدیدا بی حوصله و خسته بودم گفتم قبل خواب برم توییتر را چک کنم و یه چیزی خوندم که از شدت خنده اشکم سرازیر شد و دل درد گرفتم
لیست کارامو نوشتم استرسم کمتر بشه بدتر طپش قلب گرفتم
یه همکار دارم ۲ ساله می خواد تتوی ابرو کنه و می ترسه
فکر می کنه من هر ماه میرم تتوی ابرو و بعد کرونا و ماسک زدن ماجرا بدتر شده هر دفعه منو میبینه میگه این دفعه ابروهات خوب شده منم هر دفعه میگم چند ساله هیچ کاری نکردم و مداده تا دفعه ی بعد و تکرار همین حرفا
تو یه شهر کوچیک زندگی کنم و یه خونه حیاط دار و یه اصطبل و اسب داشته باشم
با یه پیرمرد عرب بازی کردم کریم جاسم که فقط بلد بود مهره هاشو بدو بدو جمع کنه تو خونه و مسخره ترین بازی را می کرد دست دوم اینقدر الکی مهرشو زدم تا دبوانه بشه و برام هم مهم نبود ببازم
الان باید تو راه مدرسه می بودم و دارم مقاومت می کنم
سوالها آماده است صبح pdf هم شدند و رفتند رو فلش الان مشکل اینه که دلم نمی خواد برم مدرسه
ساعت ۹ شبه و کاری که قرار بوده امروز ببرم مدرسه و نبردم را هنوز شروع نکردم و وقتی همکارم پیام داد که در چه حالی گفتم نیم ساعته شروع کردم و منظورم این بود که نیم ساعته فکر کردن به کار مدرسه را شروع کردم تازه از این نیم ساعت یه ربعش برای این رفت که شام چی بخورم و هنوز نه شام دارم نه کار مدرسه را شروع کردم و نه حوصله و انرژی دارم
مثل کسی که از یه مریضی سخت در اومده بی حالم و سرگیجه و ضعف دارم و تمام روز رو تخت بودم
چیکار کردم با خودم
به شاگردم میگم تند تند توضیح میدم متوجه میشی؟مامانش که همراهش اومده بود و پشت سرمون نشسته بود میگه من که از فیزیک هیچی یادم نبود فهمیدم و کلی چیز یاد گرفتم
دیشب مردم و زنده شدم ولی شاید لازم بود تا دوباره به هر دومون ثابت بشه چقدر همدیگه رو دوست داریم
لعنت به این فاصله
امروز همه چی را تعطیل کردم تا فقط به تو فکر کنم تو همه زندگیمی
از دیشب یه درد حس می کنم ولی اینقدر بدحالم که حوصله ندارم بهش فکر کنم الان فهمیدم معده ام داره سوراخ میشه چون از دیروز ناهار تا الان هیچی نخوردم الانم اشتها ندارم
کتاب های فیزیک همه رفته تو انباری و کتابی که باید خصوصی تدریس کنم را دانلود کردم و تا بازش کردم حالم بد شد
چرا اینقدر از فیزیک فراری شدم این همه عمری که برای این درس گذاشتم به باد رفته
الان برای تدریس به هیچ کتاب و جزوه نیاز ندارم حتی به نمونه سوال هم نیاز ندارم و می تونم خودم ۱۰۰ تا جزوه و نمونه سوال بنویسم
ولی فکرشو که می کنم انگار یکی می خواد خفه ام کنه
فقط تو رودروایسی با دوستم موندم وگرنه شدیدا دلم می خواد تماس بگیرم و بگم بچه را نیارند
چه روز شلوغیه امروز از در و دیوار کار و خبر می رسه ولی تا الان بهترین خبر این بوده که دو تا مدرسه ششم دارم و اینجوری کارم نصف شد
تو خوابم ... دفترمو خوند
خونه پدربزرگ بودیم قرار بود بریم عروسی کلافه بودم و هی از این اتاق به اون اتاق می رفتم که دیدم... نشسته و یواشکی دفترمو باز کرده سرش جیغ کشیدم چیکار می کنی چرا به وسایل من دست زدی اونم خیلی عصبانی گفت پس تو یکی دیگه را می خواستی گفتم آره و دیگه رفتم تو فاز شوخی اونم ول نمی کرد و دیگه من هر کاری می کردم یه متلکی می گفت
خوابش عجیب بود مرده ها نبودند و بچه ها بودند گردو هم بود و همین سن الان بود ما داشتیم آماده می شدیم برای عروسی ولی مرد ها تو هال داشتن شام می خوردن با مامان درباره ی یه جایی حرف می زدم که یه برکه بود و کنارش درخت بود و تو همون خواب خیلی واقعی اونجا را می دیدم
دوستم شمارمو داده به همسایشون برای تدریس خصوصی
خانمه زنگ زده میگه امروز دخترم را بیارم میگم چرا دیشب اطلاع ندادید من خونه نیستم و رفتم خونه ی مادرم و بعد قطع کردن تلفن یادم اومد که مادرم طبقه ی پایین همین خونه است و دوستم هم اینو می دونه
خب زن حسابی راستشو می گفتی که خسته ای آمادگیشو نداری و اصلا از تدریس خصوصی متنفری و تا بتونی عقب میندازی و مرض داری که قبول می کنی
در حالی درس ۵ را تموم کردم که چشمام درد می کنه زخم بستر گرفتم از بس نشستم پاهام هم خواب رفته ولی بالاخره تموم شد و از فردا فیلم ها را شروع می کنم شاید هم از همین امروز
ناهار هم نخوردم و با وجود خستگی زیاد به حاضری هم رضایت نمیدم و دلم ماکارونی می خواد
استرس امروز در حدی بود که تو خواب مشغول پاور درست کردن بودم و بالاخره ساعت ۶ بیدار شدم و پاور درس ۳ و ۴ علوم را تموم کردم
درس ۵ مونده فیلم ها مونده قرآن مونده ادامه اجتماعی و علوم مونده و کلی کار بیرون از خونه که برای این دو هفته چیدم و این استرس ها کلافه ام کرده ولی فعلا خوابم میاد و به هیچی نمی خوام فکر کنم
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوب تو نبود
فکر عاشقی نمی زد به سرم
شادمهر
زمان بچگی برای رفع کنجکاویام و شناختن دنیا فقط تلویزیون را داشتم و کتاب و حرف های پدرم و هر کدوم یه جوری منو ساختند
عادت داشتم و دارم درباره هر مطلب جدید که می شنوم یا می بینم زیاد فکر کنم و تجزیه تحلیل و نتیجه گیری کنم
حرف های پدرم تفکر سیاسی ام را ساخت و کاش اخلاقی و اجتماعی هم از پدرم تاثیر گرفته بودم ولی متاسفانه هنوز نتونستم کامل به اون مرحله برسم
کتاب هم که دنیای خیالی ام را ساخت
از تلویزیون خیلی یاد گرفتم همه برنامه ای می دیدم حتی جهاد سازندگی و کشاورزی و جالبه که الان تاویزیون بی مصرف ترین وسیله خونه ام شده
برنامه کودک برام لحظه ای و سرگرمی بود ولی مستند ها خیلی ذهنم را درگیر می کرد و البته مسائل سیاسی که بحثش جداست
بعدا زمان جوونی هم مستند ها را با جشنواره ها یا هر جا که می تونستم دنبال کردم و قسمتی از آینده ام را همین مستند ها ساختند بدون اینکه خیلی با برنامه ریزی قبلی باشه میون ایرانگردی هام به لوکیشن این مستند ها جذب می شدم
پلیکان های باغ گلشن طبس را که دیدم
وقتی تو بازار بوشهر صدای عزاداری را شنیدم
تو باغ سنگی سیرجان که قدم می زدم
وقتی به نخل های شادگان زل زده بودم ...وسط فیلم ها قدم می زدم
و مشهد قالی که رفتم ولی هیچ وقت نتونستم موقع مراسم اونجا باشم و فقط سر مزار سهراب رفتم که خودش یه حس و حال دیگه داشت
دوباره دارم فیلم ها را مرور می کنم و البته دیگه اون جذابیت را نداره ولی بازم دیدنی تر از خیلی فیلم های دیگه است
پیچ عینکم در اومد و ماتم گرفتم این چند روز تعطیلی چیکار کنم تا یک شنبه با عینک قدیمی چشمم اذیت میشه و این فکرا که یهو مغزیاری کرد و یادم اومد خود عینک را غروب جمعه از عینک سازی گرفته بودم پس احتمالا فردا بازه
چون از تنهایی بیرون رفتن غروب جمعه بیزارم روزش یادم مونده بود
یه پیام صوتی پخش می کنی صدای یه پسره میگه به مامانت بگو عرفان خیلی خیلی سلام رسوند ازچهره مامانت معلومه باهوشه
می پرسم کی بود میگی عرفان ... میپرسم منو می گفت؟ میگی آره می پرسم منو از کجا دیده عکس من که تو پیجت نیست میگه تو هایلایتام بوده اون عکسی که اصفهان گرفته بودیم
خون جلو چشمامو گرفته میگم دیگه با این پسره مخ زن زبون بازحرف نزن میگی نه مامان مدلش اینجوریه از من اصرار که عوضیه و از تو انکار و آخر نمی تونم قانعت کنم میگم بهش بگو مامانم میگه فضولی هوشم به تو نیومده تو غش می کنی از خنده ولی من واقعا عصبانی ام و یه غصه به غصه هام اضافه شد
دوریم دیگه
داشتم فکر می کردم اون چند روز تو گرما چطور جلو دامادمون حجاب کنم که یادم افتاد به خاطر کرونا شدیدا وسواس شده و محاله حاضر بشه تو جمع باشه و بسی خوشحال شدم
حالا هی از کرونا بنالیم!
این همه سلول تو بدن من دارند کار می کنند که من مشغول همچین شر و وری باشم؟
خونه پدربزرگ دیگه شده خونه ی عمو و خودم چند ساله نرفتم اونجا بعد دیشب اونجا ساکن بودم مهمون هم دعوت کرده بودم و جای وسایل را نمی دونستم و توی کابینتها دنبال لیوان بودم و با زن دایی حسین هم رفته بودم پیاده روی حالا تو بیداری از زن دایی متنفرم و زن دایی هم تا کمر خم شده و قدم از قدم نمی تونه برداره