ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
کلاس چهارم یا پنجم بودم با دوستم از مدرسه میرفتیم خونه
یکی اومد با دست یا پا زد به باسنم برگشتم دیدم پسر فلانی داره فرار میکنه همونایی که بیست چهار ساعته تو مسجد بودند.یه بلوز سبز فیروزه ای پوشیده بود
ظهر که خوابیده بودیم میترسیدم و احساس میکردم تو هال یکی هست و داره با اون سیم مهتابی که آویزون بود بازی میکنه
رو بالشی مون همون رنگی بود و تا مدتها ازشون متنفر بودم
از اون پسر و خانواده اش و م...دی ها هم متنفر شدم