۶ ماه به ساعت نگاه کردم و به خودم گفتم ۱ ساعت باید بره جلو حالا باید بگم درسته نمی خواد یه ساعت بره جلو و به این ترتیب به ساعت که دست نمی زنم تمام روزهای سال هم از مغزم کار می کشم و آلزایمر نمی گیرم همینقدر تنبل
غیر از کارهای مدرسه که تقریبا تمام وقت مشغولم امروز کلی کارای دیگه هم از لیستم خط زدم پرداخت قسط و قبض و ورزش و آشپزی و تماس برای یه کار بانکی و پیام دادن برای یه اشتباه تو یه قرارداد و پیگیری یه بسته ی پستی و تبریک و ذوق برای کنکوریا و احوال پرسی کرونایی ها و هماهنگی برای وقت دکتر و چای خوردن با خواهر و خالی کردن گوشی وزبان خوندن و کتاب گوش دادن و فیلم دیدن همراه با ناهار و ....
درست کردن فیلم و ادیت و آپلود و جواب دادن به پیام بچه ها و اولیا و معاون مدرسه و همکارا هم انگار نون شبم شده و دائما مشغولم
حالا وسط این همه کار چرا من باید کابینت را بریزم بیرون و بچینم رو اپن و وقت نکنم جمعش کنم و بشه آینه دق؟
زندگی در بسیاری از اوقات نیازمند صبر است این دیگر با ماست که با شادی صبر کنیم یا با فلاکت
وین دایر
به معنای واقعی گوگیجه گرفتم ده تا یادداشت از در و دیوار خونه آویزونه یه دفترهم برداشتم و ریز به ریز کارهایی که تو هر کلاس انجام میدم را می نویسم چه فیلمی تو چه کلاسی رفته کدوم سوال تو کدوم کلاس پرسیده شده چه تکلیفی کجا دادم و بارها و بارها چکمی کنم تا دیگه دسته گل به آب ندم .همین الان که اینجام هم زمان دو جا دارم فیلم آپلود می کنم ،یه فیلمم تو اینشات داره می پزه! و گوشیم هم داره می ترکه و فرصت ندارم خالی کنم و الان فقط دلم می خواد جیغ بکشم و بعدش از خستگی بمیرم
عکس گذاشته وزیرش نوشته عشقم دستش اوف شده و دو تا دست تو عکس چفت شده و یه انگشت دختره چسب زخم داره
ولی من توعکس اولین چیزی که دیدم کیکی بودکه رو میزشون بود همینقدر شکمو
کار عمیق
منصفانه نیست وقتی اینقدر سیبیل دوست دارم هیچ سیبیلویی تو زندگیم نبوده
من چی می خوام؟
فقط همینم کم بود که زن حسن سلمونی بشم
مامانم و بقیه خانم های فامیل همیشه یه عالم حرف دارند که به یکی گفتند و به یکی دیگه نگفتند و همه باید حواسشون باشه چیو به کی بگند به کی نگند و البته مامانم و بقیه خانم های فامیل که دغدغه ی دیگه ای ندارند و دائم حرفها را پای تلفن برای هم تکرار می کنند فراموش نمی کنند ولی من که کلا از دایره ی اونا خارجم همیشه یادم میره کی چیو می دونه کی چیو نمی دونه و برای همین از تلفنی حرف زدن با خاله عمه هام وحشت دارم و از ترس اینکه دست گل به آب ندم بیشتر شنونده ام تا گوینده و البته یکی از عمه و خاله هام زرنگ هستند و از گیجی من سواستفاده می کنند و برای اینکه از بعضی اسرار سر در بیارند به من زنگ می زنند تا از زیر زبونم حرف بکشند و منم بعد هر تماس وحشت زده به مامانم زنگ می زنم و میگم چیو گفتم چیو نگفتم
خب چرا اینجوری می کنید یا بگید یا نگید
تو استخر آب می رفت تو گوشمون لی لی می پریدیم نمیومد
میومدیم خونه می خوابیدیم گوشمون را میذاشتیم رو بالش داغ می شد و آب میومد بیرون و ذوق می کردیم
حتی همین لذت هم از دست دادیم
اول راهنمایی که بودم خواهرم چهارم دبیرستان بود و مدرسه هامون کنار هم بود اولین بار بود که هم مسیرشده بودیم روزای اول سال همه چی قشنگ بود می گفتیم می خندیدیم پسرای محلو مسخره می کردیم آمار می گرفتیم چقدر خاطره دارم از اون روزا
فلان دختره با پسر خدایار دوسته اینا ببین دختره تو باجه تلفنه بدو ببینیم پسر خدایار هم تو نانوایی باباش پشت تلفنه بعله دیدی گفتم
اون پسره را می بینی از مجاهدینه دخترعموش تو کلاسمونه
اون پسره را دیدی بادگیر تنش بود پشت موتور عباس بود جبهه بوده؟مگه از این بادگیرا فقط به رزمنده ها نمیدن ؟
ساعتم دیشب خونه اکرم خانم اینا خراب شد از بس از پسرش خجالت می کشیدم حرصمو سر ساعت در آوردم حیف شد کادوی تولدم بود
خواهر جان با متانت همیشگی راه می رفت و غر می زد که اینجوری نکن بلند حرف نزن تند راه نرو سرتو نچرخون با انگشت اشاره نکن آبرمونو بردی همه دارن نگاهمون می کنند ولی فکر نکنم به شلنگ تخته های من که تازه نوجوان شده بودم با یه دماغ گنده و پاهایی که تازه دراز شده بودند و دور هم تاب می خوردند کسی نگاه می کرد و زیبایی و وقار خواهرم بود که توجه همه را جلب می کردو با همه ملنگ بودنم تو اون سن اینو می فهمیدم پس به نگاه مردم اهمیت نمی دادم
کم کم برای انتخاب مسیر رفت وآمد جر و بحثمون شروع شد
یه مسیر از خیابون اصلی بود و شلوغ و مسیر مورد علاقه ی خواهر بود یه مسیر کوچه پس کوچه بود و دنج و قسمتی از مسیر یه مادی قشنگ بود با درختای دورش که سایه شون کوچه را تاریک کرده بود و قطعا مسیر مورد علاقه من بود
بعضی وقتها مادی را مستقیم می رفتیم تا بزرگمهر و می رفتیم به اون سیسمونی فروشی بزرگ زل می زدیم و حسرت می خوردیم که خواهر برادر کوچیک نداریم و غصه می خوردیم که اون بچه ی مامان مرد
نمی دونم شایدم من تنهایی حسرت و غصه می خوردم و خواهرم می دونست و به من دهن لق نگفت که خواهر کوچیکه تو راهه و تابستون که بدنیا بیاد از همین مغازه براش خرید می کنیم
کمکم دعوامون بالا گرفت و سر کوچه که می رسیدیم هر کی زورش بیشتر بود راهشو کج می کردسمت مسیر دلخواهش و اون یکی از ترس مامان مجبور بود دنبالش بره چون در هر صورت باید با هم می رفتیم بیشتر روزا قهر بودیم و مسیر مدرسه تو سکوت می گذشت پس تصمیم گرفتیم که مسیر رفت از یه مسیر باشه و برگشت از مسیر دیگه و خواهر مسیر خودشو گذاشت برای رفت که با دوستش هم مسیر باشیم
منم از دوستش متنفر بودم یه دختر اصفهانی دراز و فضول که فقط بلد بود تیکه بندازه منم لج میکردم ومی گفتم رفت از مسیر مادی بریم ولی کلاس های خواهر کم کم تغییر می کرد و ساعت تعطیلیامون متفاوت شد مامان هم خیالش راحت شد که من به اندازه ی کافی بزرگ شدم و می تونم خودم برم و بیام و دیگه کامل جدا شدیم و هر کسی راه خودشو رفت و
من چه عشقی می کردم ازاین آزادی و تنها قدم زدن کنار اون مادی به خصوص وقتی یه سنگ میومد جلو پام و تا می تونستم باهاش بازی می کردم و بعدم با یه ضربه شوتش می کردم ولی یه جا خوشی تموم شد
یه بار سر ظهر که کوچه ها خلوت بود یکی با دوچرخه از پشت سرم اومد و نزدیک که شد دستشو انداخت دور گردنم و تا خواست سرمو ببره جلو با لگد زدم انداختمش رو زمین و با گریه شروع کردم به دویدن
به هیچکس نگفتم چه اتفاقی افتاده ولی تا مدتها می ترسیدم از اون مسیر برم و بعد هم که ترسم ریخت و رفتم یه دلهره همراهم بود وتا الان که هنوزم از موتور و دوچرخه ای که از پشت سرم بیادمی ترسم
اون موقع مادی ها اسم نداشت یا برای من مهم نبود فقط قشنگیشون مهم بود ولی تازه فهمیدم اونجا مادی نیاصرم بوده و ادامه اش همونه که تو مشتاق روبروی خونه ی خاله ... اینا بود پاییزش را خوب یادمه
تا قبل از اون نمی دونستم همچین فامیلی داریم اونا اون سر مملکت بودند ما این سر و دور از بقیه فامیل و هیچ وقت هم زمان تو مهمونیا نبودیم ولی وقتی همشهری شدیم خونه یکی شدیم شب هایی که اونجا می خوابیدیم وشبگرد یا هر اسم دیگه ای که داشت( کسی که شبها تو کوچه راه می رفت) سوت میزد که یعنی بیداره و مراقبه و کسی نترسه ولی من بیشتر می ترسیدم
تنها دلخوشیم این بود که فردا صبح میریم تو کوچه و کنار مادی بازی می کنیم
مادی کنار مدرسه ی ملک بوی لواشک و مداد تراشیده را یادم میندازه و خاطرات دبستان وقت هایی که منتظر سرویس بودم هر چند الان مطمئن نیستم کنار مدرسه مون مادی بود یا توذهنم اینجوریه
این خاطرات هم چند سال دیگه فراموش می شد و باید یه جا می نوشتم تا بدونم چرا یهو نیاصرم برمی گرده توزندگیم که اون تصمیم را بگیرم و امید به خدا شاید شد
چرا خرمالو نخریدم؟چرا برای هر چیزی قانون میذارم؟چرا به خودم اجازه نمیدم قبل پاییز خرمالو بخورم؟ چرا پاییز نمیشه من خرمالو می خوام
امید به خدا شاید شد
از کرونا وحشت داشت قبلا سیگار از دستش نمیفتاد ولی اسفند ماه ترک کرد با وسواس خیلی زیاد همه چیو رعایت می کرد عجیبترین چیزی که ازش دیدم این بود که چند دقیقه ای اومد خونه مامان هیچی که نخورد وقتی هم می خواست بره تنشو جمع کرد به در نخورده و من که خودم هم دست کمی ازش ندارم کلی فکر کردم که تو خونه ای که همه قرنطینه هستند بالای در چوبی که دست هیچکس بهش نخورده اگه بخوره به بالای دستمون چه جوری کرونا را منتقل می کنه و نفهمیدم
حالا همین آدم کرونا گرفت و به همه خانواده اش هم منتقل کرد حتی ممکنه زنجیره وار کرونا به منم رسیده باشه
این یعنی همه می گیریم فقط شانس بیاریم زنده بمونیم
همین جور که طبق معمول همسایه بغلی ها دعوا می کنند و به هم میگن داهاتی ماکارونی ام را می خورم و فیلم می بینم چند دقیقه یه بار شوهره سر خانمش داد می زنه و میگه برو تو و اون یکی خانمه داد میزنه شوهرت به من آمار میده منم صدای فیلم را می برم بالاتر
از یه ساختمون دیگه صدای چند تا بچه میاد که تولدت مبارک می خونند
بازم صدای خانمه از تو خونه میاد و شوهرش میگه ول کنه دیگه و یه چیزی را می شکنه و این یکی خانمه داره با بقیه مردای ساختمون خوش و بش می کنه تیتراژ فیلم میاد لپتاپ را می بندم و به کوچ سبز فکر می کنم
تهران شهری که ازش متنفرم
من هنوز زنده ام پس آدم با ۱۵ ساعت نشستن سر گوشی و لپتاپ نمی میره
تدریس آنلاین نکردی عاشقی یادت بره
دیگه حس و حال غصه خوردن هم ندارم چند دقیقه ناراحتم بعد میرم رو فاز به جهنم و به زندگی ادامه میدم
سر کلاس آنلاین بودم یه نون خشکی از تو کوچه رد شد و کلی تو بلندگوش داد میزد چند دقیقه بعد از یکی از بچه ها سوال کردم و میکروفونش را که باز کرد صدای همون وانتی از تو میکروفونش میومد پس هم محلی هستیم
4 ساعت خواب برای شروع یک روز سخت
الان بیدار شدم و باید چوب کبریت بذارم بین پلکام که دیگه خوابم نبره
خوابم ببره دیگه با ساعت بیدار نمیشم و خواب می مونم و دیگه تو مدرسه آبرو برام نمی مونه
بارون نمیاد اینجا مرتضی
یه سفر بارونی
اینجوری هم نیست که فقط فیلم هنری ببینم الان دارم تگزاس ۲ می بینم و بلند بلند می خندم وقتی هم نمی گیره چون نصف فیلم چرت و پرته و می زنم میره جلو
آسیاب های خواف جز برنامه آینده ام بود ولی اگه مغول های پرویز کیمیاوی را قبلا دیده بودم حتما زودتر می رفتم
پاستا نخوردم و به چند تا لقمه نون پنیر انگور قانع شدم و الان عدد ترازو بسی خوشحالم کرد
10 ساعته که دارم با خودم می جنگم که امشب پاستا نخورم