تا الان فکر میکردم بچه آروم و کم حرفه ولی الان که شماره مامانش را سیو کردم و عکسهای پروفایلش را دیدم فهمیدم غمگینه
تمام عکسهای مامانه ناله بود یا از خدا کمک خواسته بود یا به کسایی که اذیتش میکنند بد و بیراه گفته بود یا از دوست داشته نشدن و ...
خلاصه معلومه زندگیش میزون نیست حالا به هر دلیلی
کاش اینا را از اول سال میدونستم
خسته و سرما خورده خوابیدم ولی هزارجور فکر میاد تو ذهنم
هماهنگی کللاسهای فشرده ی این چند روز
امتحانات گردو
خرید های روزانه خونه
پخت و پز و رسیدگی به گردو
حساب کتاب و جور کردن دخل و خرج که روز به روز سخت تر میشه
جابجا کردن کولر جدید و سرو کله زدن با تعمیر کار
ولی آخرهمه اینا میرسم به دل شکسته ام که خوب نمیشه
همه مشکلات بالا حل شدنیه ولی این بزرگترین نقطه ضعفم همچنان اذیتم میکنه
شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه میکرد
دیگی که آشی مهم در آن میپزد
اعمالمان احساساتمان حرفهایمان حتی فکرهایمان را توی این دیگ میریزند برای همین بایدازخودمان بپرسیم چه چیزی به این آش در هم جوش جهانی اضافه کرده ایم
دلخوری عصبانیت خونخواهی و خشونت یا عشق ایمان و هماهنگی
و اما تو ای الای عزیز به این آش که انسانیت نام دارد چه چیزی اضافه میکنی؟
ملت عشق
"بزار بین من و تو دستای ما گلی باشه واسه از خود گذشتن"
طبق معمول حوصله ندارم برم مدرسه
دارم به sms دیشب فکر میکنم که هیچ احساسی ازش نگرفتم
بیشتر انگار از ترس عقوبت و عذاب وجدان بود
مسخرس
اینجوری نیست هر روز افسرده و وا رفته باشم یه روزایی هم مثل امروز خیلی بیشتر از توانم کار میکنم
صبح 3 زنگ کار و مرتب کردن کمدها و پرسش و سر و کله زدن با بچه ها
ظهرپیاده برگشتم
بعد از ظهر و عصر دو سری شاگرد داشتم
بعد رفتن آخرین شاگرد ماکارونی با مرغ درست کردم و ملت عشق گوش کردم
بعد شام نیم ساعتی از فیلم the post دیدم
ظرفها را شستم
بعد هم حمام و روشن کردن ماشین لباسشویی
الانم دارم بیهوش میشم
بلی خدا نکنه بخوام کار کنم!
ازمدرسه زنگ زدی و گفتی حالت خوب نیست و ظهر بیام دنبالت
تو راه که میومدم فکر کردم دکتر نبرمت و به جاش کاری کنم که خوشحال بشی و روحیه ات خوب بشه
وقتی از مدرسه اومدیم بیرون آبریزش بینی شدید داشتی و رنگ و روی پریده ولی خوشحال بودی که از امتحان زنگ آخر نجات پیدا کردی
بعد رفتیم رستوران و دو تا ساندویچ توپول خوردیم و کلی خندیدیم بعد نوبت خرید شد رفتیم پاساژ و یه مانتو خریدی و یه کاکتوس کوچیک خوشگل
موقعی که برگشتیم تو کوچه مامان را دیدی که از مسجد برمیگشت و بال در آوردی و دویدی سمتش
خلاصه سرماخوردگی فراموش شد هرچند شب موقع درس خوندن دوباره یادت افتاد و اخمات رفت تو هم
"تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم".
داشتم درباره غزاله علیزاده میخوندم که رسیدم به این جمله های وصیت نامه اش
اعتراف میکنم که ترسیدم
نکنه آخر داستان تنهایی و کوچ سبزم به اینجاها برسه
دوری از گردو شاید نابودم کنه
از مرگ نمیترسم به خودکشی هم زیاد فکر کردم ولی من دیوانه وار عاشق زندگی ام نباید داستانم تلخ تموم بشه
امروز حالم خیلی بد بود خیلی بدتراز چند روز گذشته
دلم بهانه میگرفت
پیش از ظهرپشت تلفن سر یه چیز الکی ازمامان دلخور شدم و برای آبگوشت خوردن نرفتم پایین
بعدش کلی گریه کردم و تو فکرم با زنده و مرده دعوا کردم و به کوچ سبزم و دوری از همه خیلی جدی فکر کردم
کلی با عکس پدرم در دل کردم و بهش گلایه کردم
به مادربزرگم فکر کردم که چرا دعام نمیکنه حتما دنیای دیگه ای در کار نیست و الکی دلمو خوش کردم که شاید اونا به یادم باشن و این حال بد اینقدرپیش رفت که برای چند دقیقه همه ایمان و اعتقادم به باد رفت
بعد از ظهر که مامان تنها بود دلم طاقت نیاورد و گفتم برم پیشش که غروب جمعه ای دلش نگیره
خونه مامان بودم که زن عمو زنگ زد و گفت میخوان بیان خونه مامان
عمو اومد و ازهر دری گفتیم و خندیدیم
از تاریخچه قهر و آشتی فامیل گفتیم و ازدواج و مرگ و میر ها
از خرید چراغ زنبوری از پاساژ پروانه تا سنگ حوض خونه قدیمیش
از بله برون خاله تا درخت گردوی حاج ابوالفضل
خلاصه یهو دنیا قشنگ شد
غم و غصه ها رفت
الانم از شدت حال خوب خواب از سرم پریده
آقاجون امشب چقدر جات خالی بود
ضربه یا تصادف یا هر چیزی که باعث بشه حافظه ام را از دست بدم و بعدش راحت زندگی کنم
سگ سیاه افسردگی داره کم کم میره
امروز صبح قبل رفتن سر کار خونه را مرتب کردم
ظهر پیاده برگشتم خونه
الان میخوام برقصم
وقتی حالم بد میشه همین کارای ساده ی روزمره برام سخت میشه
یه کلبه قد کف دست و یه ایوان رو به باغچه و بوی جنگل و صدای پرنده ها و هوای ابری بارونی و یه کوله پشتی آماده سفرتمام چیزیه که از زندگی انتظار دارم پس چرا باید غصه دلار و برجام و کوفت و زهرمار را بخورم
آره حتما در آینده نزدیک مهاجرت میکنم ولی نه به اون سر دنیا,
میرم همین گیلان خودمون و زندگی سبزم را شروع میکنم
روزای خوب در راهه
"مرا لوچان نزن میرم تی لوچان ره
دیله قوربان کنم تی او سر و جان ره"
وقتی به لحظه آخر برسم با کی خداحافظی میکنم؟
گردو؟
مامانم؟
صمیمی ترین دوستم؟
مطمئنا نه
هیچکدوم نیستن
چون حتما پشیمونم میکنند
پس کی؟
تو !
چون برخوردت حتما مطمئنم میکنه که مرگ بهتر از تحمل این همه درد و رنجه
بله هنوزم هستی
خب تغییرفاز دادن من برای هر کی عجیب باشه برای خودم عادیه و الان با گوش دادن یه آهنگ چرت سرحال شدم و دنیا برام قشنگ شد
پاشم خودمو جمع کنم و از این ادا بازیا دست بردارم
21 روز چقدر لازمه ولی فعلا هیچ انگیزه ای ندارم مرده شور این زندگی هم ببرند به حهنم چاق میشم وقتم تلف میشه فکر منفی میکنم و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه
اصلا 21 روز بزارم برای بدبخت تر شدن تا برم ته ماجرا شاید شرم از سر این دنیا کنده شد
دوست دارم ته ماجرا قاتل زنحیره ای بشم و برم تک تک آدمهایی که تو زندگیم بودن را ببندم به رگبار و خیالم راحت بشه
درسته ترسو هستم و دل رحم ولی خدا را چه دیدی شاید به اون مرحله از خشم رسیدم
چقدر دری وری میگم
بسه
خب هیچی روبراه نیست جز اینکه سلامتی دارم و پایی برای راه رفتن و قلبی برای شکستن و چشمی برای زار زدن و لبی برای غر زدن و شغلی برای جون کندن و سقفی بالا سرمه و نون و ماستی برای خوردن خلاصه به صورت کلی خوشبختم فقط این دل وامونده نمیدونم چه مرگشه که داره پر پر میزنه
دلم براش می سوزه چقدر اذیتش کردم تیکه تیکه شده
کاری نمیتونم براش بکنم
به شکل وحشتناکی افسرده ام
امروز خواستم پیاده بیام خونه ولی پاهام راه نمیومد و به زور خودمو میکشوندم
دیگه حوصله و انرژی هیچ کاری و هیچ کسی را ندارم
دوباره به لحظه خودکشی رسیدم و دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نمونده فقط احساس وظیفه نسبت به آینده گردو نگهم داشته
اردیبهشت به این غمگینی نداشتم
روزای آخر را میگذرونم
یا می میرم یا پوست میندازم
چرا؟
این چند روز وبلاگم خراب شده بود و نمیتونستم پست بزارم
11 اردیبهشت اومد و کنسرت رفتم
بهت فکر کردم خیلی زیاد
خیلی حس خوبی بود اون لحظه سبک بودم و تمام وجودم شده بود گوشی که میشنوید و قلبی که از هیجان تند تند میزد
بله بیست و دومین سال شروع و اولین سال پایان آشناییمون را مثل هر سال تنهایی جشن گرفتم منتها با قشنگترین حس ممکن
سهیل نفیسی نمیدونه واحتمالا اینجوری هم نیست که اسمشو سرچ کنه و اینجا را بخونه تا بدونه که قشنگترین و غمگین ترین لحظات زندگیم با صداش قشنگتر شده
جات خالی بود البته نه کنار من
رفتم خونه مامان داشتند "ملی و راه های نرفته اش" را میدیدن
منم نشستم پای فیلم
بغض کردم ولی لبخند زدم
به صورت مامان نگاه کردم داشت به خودش می پیچید بعید میدونم یاد من افتاده بود احتمالا دلش برای ملی میسوخت
به صورت خواهرم نگاه کردم هیچی توش نبود فقط داشت فیلم نگاه میکرد
اومدم بالا بغضم ترکید
برای خودم زار زدم
برای روزای سختی که تنهایی طی کردم
برای زجرهایی که کشیدم و کسی باور نکرد
به اون شدت نبود ولی خیلی بود
نمیدونم اشتباه خودم بود یا باید دیگران را مقصر بدونم
باید ببخشمشون یا نه در هر صورت دیگه فرقی نمی کنه
من تونستم خودمو نجات بدم ولی عمر و جوونیم برنمیگرده
از سر شب تا حالا دارم به طعم سوپ سبزیجات امشب فکر میکنم با اینکه خوشمزه بود یه چیزی کم داشت و حالا قبل خواب یادم اومده که ترشی کم داشت و باید بهش نارنج میزدم
این اگه نشونه بالا رفتن سن نیست پس چیه؟
هیچی
میخواستم غر بزنم یادم افتاد همین که سرطان سینه ندارم باید شکر کنم حالا به جهنم که هزار تا بدبختی دیگه دارم
اشکامو پاک کنم برم لباسها را از ماشین لباسشویی در بیارم و بندازم رو طناب و بخوابم
"خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ"
ربطی نداشت فقط الان چارتار حالمو خوب میکنه
کار دنیا را باش
تا که میشی فداش
به این فکر میکنی تو چی کم گذاشتی براش
کاردنیا را باش
میدونم که یواش
یواش دلت داره تنگ میشه حتی واسه صداش
محسن براهیم زاده
هم چاق شدم هم شدیدا افسرده و طبق معمول افتادم به خونه تکونی و چقدر تاثیر خوب داره
"باران تویی به خاک من بزن"
این آهنگ ....
از پنج شنبه گذشته تا الان چقدر همه چی تغییر کرد و سرنوشتم همیشه همین جوری بوده و باید عادت کرده باشم ولی نمیفهمم چرا این اشک ها تموم نمیشه
اینقدر بدی دیدم
اینقدر دلم شکست
اینقدر سرم خورده به سنگ
اینقدر نرسیدم
اینقدر
اینقدر
اینقدر...
که دیگه احساسی برام نموند
عجیبه که بازم خواب زیارت دیدم
این دفعه کربلا بودم و هر چی تو حرم میچرخیدم ضریح را پیدا نمیکردم
مامان عزیز هم اونجا بود و یادم نیست چیا بهم گفتیم ولی یادمه همون تو خواب به خودم میگفتم عجب خواب خوبی
اگه برای مامان تعریف کنم حتما کلی گریه میکنه